Tuesday, December 29, 2009

consciousness: a very short introduction

به نام خدا
این متن خلاصه ی 6 کتاب "آگاهی" اثر سوزان بلکمور ،ترجمه ی رضا رضایی ،انتشارات فرهنگ معاصر است که کتاب کوتاه و بسیار مفیدی برای شروع مطالعه در این مورد میباشد.
consciousness: a very short introduction
Susan J. Blackmore



به نام خدا
آگاهی "آخرین راز بزرگ علم " نامیده میشود.
سوزان بلکمور روانشناس و استاد ،و نویسنده ی کتاب های ماشین مم ،آگهی ،مکالمه هایی درباره ی آگاهی
در این کتاب این پرسش را مطرح میکند که آیا آگاهی نوعی توهم نیست؟

چرا راز؟
مسئله ی دشوار
اگاهی چیست؟؟
دوگانه باوری
چگونه تحریک میلیاردها نرون سبب ایجادتجربه ی ذهنی ،شخصی و  آگاهانه ی من میشوند؟
چاه ویل  جهان مادی و جهان ذهنی را چگونه میتوان پر کرد؟
این مسئله شکل جدیدی است از همان مسئله ی معروف ذهن و جسم که فیلسوفان بیش از دو هزار سال با آن کلنحار رفته اند.مشکل اینست ک در تجربه ی معمولی انسان ظاهرا دو نوع چیز کاملا متفاوت هست که هیچ راه واضحی برای پیوند دادن آنها وجود ندارد.
در طول تاریخ بیشتر آدمها نوعیدوگانگی را پذیرفته اند:اعتقاد به اینکه اطلا دو قلمرو متفاوت وجود دارد.
ادیان بزگ تقریبا همه به دو قلمرو قائل انددر میان ادیان تنها آیین بودا به ایده ی خود ذاتی ماندگار یا روح قائل نیست.
در قرن هفدهم رنه دکارت نظریه ی دو باورانه را ارائه داد. ایده ی اطلی اینست که ذهن و جسم از دو جنس کاملا متفاوت اند.
 بیشتر فیلسوفان نظریه ی 2 باوری را رد میکنند:
ایدئالیستها ذهن را مبنا میگیرند و ماتریلیست ها ماده را اساس قرار میدهند ،این نظر در بین دانشمندان تمروز بسیار رایجتر است.
ولی پس چگونه مغز مادی که صرفا از چیزهای مادی ساخته شده است میتواند خاستگاه تجربیات آگاهانه باشد؟
این سوال را "مسئله ی دشوار" آگاهی میداند.


*آیا آگاهی جزء یا عنصر اضافه شده ایست که ما آدم ها ،علاوه بر توانایی های ادراک و تفکر و احساس صاحب آن هستیم؟
یا آگاهی جزو ذاتی و لاینفک هستی مخلوقی است که توانایی ادراک و تفکر و احساس را دارد؟

اگر آگاهی عنصر باشد که در طی تکامل به جانداری با ادراک و تفکر و احساس اضافه شده است میتوانیم بپرسیم:
1.      از کی این توانایی را کسب کرده ایم و آیا سایر جاندارن هم آن را دارند؟
2.      چرا صاحب آگاهی هستیم و آگاهی چه سود تکاملی ای داشته است؟ آیا آگاهی برای درک و دریافت زیبایی ،برای خلاقیت یا برای عاشق شدن لازم است ؟.اما قبل از جواب مثبت دادن به این سوال باید مطمئن شوید این اعمال توسط خودآگاهی انجام میشود نه توسط یک سازوکار زرنگ مغز.
3.      در این شرایط میتوان زومبی ها را تصور کرد : موجوداتی که تمام کارهای ما رامیتوانند انجام دهند ولی آگاه نیستند. دو سیستم که از لحاظ کارکردی معادل هم اند ولی یکی اگاه است و دیگری نه.

ولی اگر آگاهی ذاتی فرآیند بغرنج مغز است و از این فرآیند ها منفک نیست
هر مخلوقی که در جریان تکامل دارای هوش و ادراک و حافظه و عواطف شده است لزوما صاحب آگاهی نیز شده است.

تماشاخانه ی ذهن/ تماشاخانه ی دکارتی
طبیعی ترین راه اندیشیدن درباره ی آگاهی احتمالا چنین راهی است.
ذهن شبیه تماشاخانه ایست ،من ایجا درون سرم هستم و دارم از طریق چشمهایم نگاه میکنم. میتوانم صداها ،عواطف رانیز تجربه کنم.میتوانم از تحیلم استفاده کنم و منظره هایی را تداعی کنم طوری که انگار روی پرده ای ذهنا آنها را با چشم درونم ببینم یا با گوش درونم بشنوم.
همه ی اینها "محتوای آگاهی من " هستند و" من" هم تماشاچی کسی هستم که اینها را تجربه میکند.
با اینکه بسیاری از افراد دوگانه باوری دکارت را رد میکنند اما این تصور از اگاهی ناشی از همان طرز فکر است انگار نوعی خط پایان در فعالیتهای مغزی است که بعد از آن به طرز مرموزی چیزها آگاهانه میشوند .
این تصور لاجرم کاذب است زیرا هیچ مرکزی در مغز وجود ندارد که با این تصور انطباق پیدا کند.مغز نوعی سیستم پردازش موازی است که هیچ ستاد فرماندهی مرکزی ندارد.
اطلاعات به حسهایی به حسهای مختلفی در میآیند که در همه جا توزیع میشوند.در کل این فرایند هیچگونه مکان مرکزی وجود ندارد که در آن "من" بنشیند و همچنان که چیزهایی از آگاهیم عبور میکند نمایش را تماشا کند.
هیچ مکانی وجود ندارد که در آن فکرها و ادراکات آگاهانه شوند. هیچ جای واحدی وجود ندارد که تصمیم ها از انجا صادر شوند. برعکس ،قسمت های مختلف مغز هرکدام کار خود را انجام میدهند.
مغز شبیه شبکه ای متداخل است و شباهت چندانی به رایانه های شخصی با پردازنه های مرکزی ندارد،چیزی در مغز حالت تمرکز یافته ندارد.

وحدت آگاهی در مقابل ساختار موازی مغز
ولی از طرفی به نظر میاید که آگاهی انسان دارای وحدت است یعنی اولا در زمان خاص آن چیزهایی که من در آن زمان دارم تجربه میکنم وحدتی دارد. ثانیا به نظر میرسد آگاهی در طی زمان هم وحدتی دارد ،زیرا به نظر میرسد که نوعی پیوستگی از لحظه ای به لحظه ی بعد یا حتی در کل عمر تجربه ی گاهانه وجود دارد. ثالثا این محتویان آگاهانه را یک "من" واحد تجربه میکند.
//پس به نظر میآید تمایزی اساسی میان ساختار مغز و محصول آن"آگاهی" وجود دارد//
مغز انسان
مغز انسان بغرنجترین چیزی است که در عالم معلوم یافت میشود.در مقایسه با نزدیکترین خویشاوندان ما یعنی میمونهای بزرگ،مغز انسان تقریبا 3 برابر است. و بیش از یم میلیارد سلول عصبی دارد.

ذهن های آسیب دبده
غقلت نیمکره ای:
با آسیب سمت راست مغز گاهی اثر بسیار عجیبی حاصل میشود :که آن را غفلت یسویه یا نیمکره ای مینامند
در این حالت بیماران تنها بعضی از توانایی های مشخص را از دست نمیدهند بلکه به نظر میرسد نیمی از جهان را از دست میدهند.فقط این طور نیست مه به سمت راست اتاقی یا شیئی نگاه کنند و چیزی نبینند
بلکه بر عکس ،به نظر میرسدکه در نمییابن که اصلا سکت راستی  وجود دارد.این در رفتار عجیب و غریبشان دیده میشود. مثلا ممکن است تنها غذای سمت راست بشقابشان را بخورند یا تنها سمت راست صورتشان را اصلاح کنند.یا فقط به حرفهای مهمانانی که سمت راستشان منشینند پاسخ دهند.شکل 6 صفحه ی 31
چه اتفاقی میافتد؟خیلی سخت است که بپذیریم تجربه ی انسان ممکن است این طور تکه تکه باشد.ما دوست داریم تصور کنیم که واقعا اگر آسیب دیدیم باز میتوانیم اشتباهات ابلهانه ی خود را تشخیص دهیم و دو نما را به هم وصل کنیم اما واضح است که برای این دسته از آدم ها ،نیمی از جهان به راحتی غیب میشود و هیچ خود آگاه بالاتری وجود ندارد که بتواند بر مشکل غلبه کند.
چنین مورد (همراه با موارد فراموشی)هایی ما را درباره ی استمرار یا پیوستگی آگاهی به فکر فرو میبرد.اگر به هر نوع "خود" ذاتی ؛جان یا روح معتقد باشیم،روبروشدن با این حقایق راحت نخواهد بود.
دیدن بدون دیدن:
لارنس عصب شناسی از آکسفورد تجربه ی حالبی با یکی از بیمارانش داشتاو بیماری داشت که قسمت اولیه کورتکس بینایی خودv1 را از دست داده بود ،و قادر به دیدن اشیا نبود . لارنس راه راه هایی را در جهات مختلف در مقابل او قرار داد و از او خواست رنگ و جهت آنها را بگوید بیمار ابراز کرد که نمیتواند آنها را ببیند اما حدسیات او در 90 % موارد درست از گار در میآمد.لارنس این وضعیت متناقض را کوربینی نامید.
کوربین ها افرادی اند که بینایی عینی دارند اما آگاهی ذهنی ندارند.زومبی های ناقصی که میتوانند ببینند اما کیفیات دیدن ندارند،مین نکته ثابت میکند که آگاهی چیزیست اضافه شده و جدا از کارکردهای مادی بینایی.
محتمل ترین تبیین برای کوربینی این است که چیزی حدود 10 مسیر مجزا و موازی در مغز وجود دارد که سیلان مغزی  اطلاعات بینایی را به عهده دارند. در فرد کوربین مسیر اصلی از میان میرود اما او همچنان از مسیر های فرعی استفاده میکند.

آیا آگاهی ممکن است نسبت به رویدادهای زمان واقع تاحیر داشته باشد؟
این پرسش عجیب از بطن پژوهش های لبیت در آمد و نظریه ی تاخیر نیم ثانیه ای را شکل داد.او تحریکات الکتریکی زمان بندی شده ای را در کورتکس حسی ایجاد میکرد و به این نتیجه رسید که برای اینکه فردی وقتی مثلا کورتکس حسی انگشتانش را تحریک میکند بگوید که لمس شدن انگشتش را احساس میکند به حداقل نیم ثانیه تحریک مداوم احتیاج است و کمتر از آن وارد آگاهی نمیشود.
او نتیجه گرفت که تا آگاهی به بار بیاید نیم ثانیه فعالیت عصبی لازم است. خیلی عجیب است معنیش این است که آگاهی پس از رویداهای جهان واقع میشود و لاجرم برای نشان دادن به جهانی که با سرعت در حال تغییر است به کار نمی آید.
ین جا مه است که دریابیم برای مغر نیم ثانیه چه زمانی است؟
پیام حاصل از تمای واقعی بر روی دست ظرف چند ضدم ثانیه به مغز میرسد و زمان واکنش به نور در حدود یک پنجم ثانیه است.
عجیب مینماید که اگاهی این وسط اینفدر تاخیر داشته باشد.
همهمه ها
در مورد سر و صداهای زمینه همیشه اتفاقی عجیب می افتد.ممکن ایت ناگهان از سرو صدای خفاری توی خیابان آگاه شوید .تا آن لحظه از آن آگاه نبوده اید،اما در آن لحظه به نظر میرسد انگار میتوانید به یاد آورید که تا پیش از آگاه شدنتان چه صدایی بوده است.(یا وقتی ناگهان در مکلمه ای اسم خود را میشنویم)انگار کسی حتی غیر از شما در تمام این مدت این صداها را میشنیده .این تجربه ها آنقدر برای ما آشنا هستند که معمولا از آن غافل میمانیم.
پس چیزهایی وجود دارد که تنها با عطف به ما سبق از آنها آگاه میشویم.
رانندگی ناآگاهانه
هر کس که راننده ی قابلی باشد احتمالا این تجربهی خاص را داشته است .مسیری اشنا را طی میکنید و هنگام رانندگی شروع به فکر کردن دربارهی  چیزی دیگر میکنید .چیزی نمیگذرد که به مقصد میرسید اما رانندگیتان را اصلا به یاد نمیآورید انگار از کل این صفر ناآگاه بوده اید.
کغز شما داشته خودکار عمل میکرده اما شما از ان آگاه نبوده اید.

نظریه های اگاهی
اکثر نظریه های درباب آگاهی در دو دسته جای میگیرند:
یا نظریه های دوباورانه ای اند که به ذهن یا روح یا خود مجزا قائل اند یا شگفتی های فیزیک مدرن را مطرح میکنند.
دوباوری(این ایده که ذهن و جیم از هم جدا هستند). تقریبا تنها نمونه ی مدرن تعبیری است که پوپر و اکلزدر 1970 ارائه داده اند.این دو ازذهنی غیر مادی و خودآگاه سخن میگفتند که از مغز مادی ناآگاه مجزا است.
نظریه های مبتنی بر فیزیک مدرن:
بسیاری به اسن نتیجه رسیده اند  که نظریه های وانتومی در باب آگاهی هیچ کاری نمیکنند جز تعویض یک راز با رازی دیگر.
(صفحه ی 55)

نظریه ای میگورد که آگاهی همه یا هیچ نیست بلکه متناسب با اندازه ی مجموعه های عصبی یا گروههای بزرگی از نورون های متصل به یکدیگر که با هم کار میکنند ،بیشتر میشود .
دو عصب شنای میگویند که آگاهی زمانی پدیدار میشود که گروه های نورونی بزرگی نوعی هسته ی دینامیکی در مغز تشکیل دهند ،به اتصالهایی که حلقه وار بین تالاموس  کورتکس امد و شد دارد.

سوالات ما:
چگونه خواص گونه ای از نورون ها به خواص اگاهی و تجربه ی ذهنی ربط پیدا میکند؟
آیا چیزهایی درون آگاهی ما است و چیزهایی هم نیستند؟

نظریه ی "پیش نویس های چندگانه ی دنت":
 دنت این ایده را که چیزهایی درون آکاهی ما هستند وچیزهایی نیستند را کنار میگذارد. به نظر او مغز تمام مدت دارد توصیف های موازی چندگانه ای از جهان را پردازش میکند  و هیچ کدام از این توصیفها نه درون آگاهی ند و نه بیرون از آن. تنها وقتی این سیستم کاویده میشود یعنی فردی از خود میپرسد که به چیزهایی آگاهی دارد یا به مجبود شود به محرکی پاسخ گوید در این صورت شخص ممکن است نتیجه بگیرد که نسبت به چیز مشخصی آگاهی داشته است ،تا قبل از این لحظه اصلا موصوعیت ندارد که آن چیز درون آگاهی بوده است یا نه.
تاخیر لبیت نیز به این علت رخ میدهد که مدتی طول میکشد تا اطلاعات برای کاوش کلامی دسترس پذیر شود.

کادر:
اکنون از چه چیزی آگاه هستید؟
شاید مطمئن باسید که دقیقا میدانید اکنون چه چیزی درون آگاهیتان است ،اما آیا میدانید؟

کادر صفحه ی 60

توهم بزرگ
آیا آگاهی نوعی توهم است؟
این احتمال خود رابه شکل های گوناگون مینمایاند که شاید ما جدا در اشتباه باشیم.
توهم چیزی نیست که وجود ندااشته باشد بلکه چیزی است که آنچه مینماید نیست.
برای دنبال کردن این ایده باید بدانیم آگاهی چه گونه خود را به ما مینماید ،و بعد ببینیم چرا ممکن است این نمایش توهم آمیز باشد؟
یک وسوسه قوی در مورد آگاهی این است که ذهن را نوعی تماشاخانه تصور کنیم.
دو اینکه تصور کنیم آگاهی نیعی نیرو و قوه است که مابرای هوشمندانه ترین و دشوارترین کارهایی که میکنیم(تفکر خلاق، تصمیم گیری ،حل مسئله)  به آن احتیاج داریم.
دو مورد اول بسیار صحبت کردیم اما :
آیا برای تفکر هوشمندانه به آگاهی احتیاج داریم؟

جا افتادن مسئله
خیلی مواقع آدم ها ابتدا روی مسئله ای تمرکز میکنند و بعد آن را رها میکنندو به چیز دیگری میاندیشند،گاهی بدون هیچ نوع تلاش آگاهانه ای سر وکله ی جواب پیدا مسشودابداع ها و راه حل ها ی مسائل علمی جادووار یا از غیب نمی آیند؛ معمولا اتفاقی که می افتد این است که دانشمند یا مبتکر ساعت ها ،روزها یا سالها با مسئله ی دشواری دست و پنجه نرم میکند. بعد دست برمیدارد و به چیز دیگری فکر میکند،و سپس ناگهان موضوع را در مییابد،سرو کله ی جواب پیدا میشود-لحظه ی سافتم!یافتم ! است انگار قسمتی از ذهن داشته کار میکرده و خودش هم به جواب رسیده.

شم یا شهود:
در زندگی اجتماعی بسیار بغرنج ما دائما از چیزی به نام شم استفاده میکنیم.ما با آم های جدید روبرو میشویم ،قیافه ی آنها را میبینیم و از ظاهر و صدا و رفتارشان خیلی زود قضاوت میکنیم که گرم هستند یا سرد؟ قابل اعتمادند یا مشکوک؟ باهوش هستند یا خرفت؟ اما چگونه؟
شاید نتوانیم همه ی این چیزها و قضاوت ها را به خاطر آوریم یا فرمولهایی که برای اسن پردازش ها استفاده میکنیم را بیان کنیم ؛اما در جایی از مغز ما این ها همه دارد انجام میشود،و در نتیجه ما در نهایت به قضاوتهای قابل اتکایی میرسیم.
تبیین بسیاری از چیزهایی که ما آنها را تصمیم گیری احساسی یا شم و شهود مینامیم همین نوع پردازش ضمنی یا مستمر است. ما نمیدانیم جوابها از کجا می آیند.فقط احساس میکنیم این کار درست است یا احساس میکنیم "میدانیم" چه باید بکنیم. اینها مهارتهای مهمی استکه از آن غافلیم. در طول تاریخ بسیاری از متفکران از عقلانیت در برابر احساسات و عواطف تمجید کرده اند و این قابلیت را دست کم گرفته اند.



دریافت محرک های نهفته :
ادراک زیر آستانه ای پدیده ای واقعی است مثلا اگر واژه ای را خیلی سریع از مقابل نگاه کسی عبور دهیم،طوری که نتواند آن را آگاهانه ببیند،آن واژه همچنان بر واکنش های او تاثیر میگذارند. اگر "river"  به سرعت عبور داده شود و وازه بعدی "bank" به احتمال زیاد شخص این واژه را بهمعنای ساحل خواهد گرفت. این آزمایش و بسیاری آزمایشهای دیگر حای از آن است که ما تمام مدت تحت تاثیر رویدادهای بیشماری هستیم که به آنهاتوجه نداریم. مغز کاردان  ما همه ی این اطلاعات را به صورتهای بسیار بغرنجی پردازش میکند ،ولی ما از آنها چیز چندانی به صورت آگاهانه نمیدانیم.

خود
من کیستم یا چیستم؟
جوابهایی مثل " من جسمم هستم" یا " من مغزم هستمگ قانع کننده نیست زیرا من احساس میکنم که کسی هستم که دارنده ی این جسم و مغز است.اما کیست که احساس میکند درون این مغز میزید و از راه چسم ها به بیرون مینگرد؟ کیست او که انگار این زندگی را سپری میکند و این تجربه ها را میدارد؟
علم نیازی به خود درونی ندارد
درباره ی خود دو دسته نظریه وجود دارد: نظریات اگویی و نظریات بسته ای
نظریه پردازان اگویی میگویند ما واقعا دارای خودهای واحد و پیوسته ای هستیم . این نظریات سعی میکنند ملازم های عصبی خود را بیابند یا خود را بر اساس ساختارهای ماندگار درون مغز توضیح دهند.دوگانه باوری یکی از انواع نظریات پیوسته یا اگویی است. تمام ادیان بزرگ نظریات اگویی سرراستی اندمبتنی بر این فرض که خودهایی وجود دارد که آن را به اسم جان،روح یا آتمان بیان کرده اند. وجود این چنین خودهایی اسا آموزه هایی در باب هویت،زندگی پس از مرگ و مسئولیت اخلاقی است.
نظریه پردازان بسته ای: این نظریه پرازان نام خود را از هیوم گرفته اند،هیوم توصیف کرد که چگونه به تجربه های شخصیش دقت کرده و در پی تجربه کردن "خود" رفته اما کل چیزی که یافته فقط تجربه ها بوده است.دیوید هیوم به این نتیجه رسید که خود یک  چیز واحد نیست بلکه بیشتر شبیه یک "بسته از احساس ها" است.
آیین بودا تنها دینی است که خود را نفی میکند. بودای تاریخی که حدود 2500 سال قبل میزیسته از قرار معلوم بعد از مراقبه ای طولانی در زیر یک درخت به اشراق رسید.بودا اموزه های مذهبی زمان خود را نفی کرد،از جمله خود ذاتی ابدی را و گفت که علت مصایب انسان همان جهل است به خصوص چسبیدن به تصور کاذبی در باب خود ،راه خروح ازمصائب دور ریختن همهی امیال و تعلقاتی است که مدام خود را تجدید میکنند،به این ترتیب اساس تعالیم بودا ، بی خودی است. خود هویت پایداری نیست که زندگی شخص را میزید بلکه فقط اسمی قراردادی است که روی مجموعه ای از اجزا و عناصر گذاشته اند.بودا : "اعمال هستند ،تبعات اعمال هم هستند ،اما شخصی که عمل میکند نیست"
درک یا قبول نظریه ی بسته ای بسیار دشوار است .معنی اش این است که هرگونه تصور را درباره ی  این که شما موجودی هستید که اگاهی و اختیار دارد زندگی این جسم خاص را میزید باید به کلی کنار بگذارید ؛باید بپذیرید که لفظ خود با تمام فایده ای که دارد ناظر به هیچ واقعیتی نیست،بلکه تصور گذرایی که با هر تجربه پدید می آید و بار دیگر محو میشود،توهم استمرار یا پیوستگی بخ این سبب شکل میگیرد که تک تک خودهای موقت با خاطره هایی همراه میشوند که تصور استمرار با پیوستگی به ما میبخشند.

این ایده عجیب است ولی وقتی به پدیده های عجیبتر "خود" که در زیر می آید نگاه میکنیم میارزد که آن را نیز در نظر داشته باشیم.

مغز دو شقه
اگر مغزتان را از وسط نصف کنید چه اتفاقی می افتد؟
در دهه ی 1950 و 1960 این عمل برای کنترل صرع های شدید واقعا انجام میشد.
بعد از این عمل چه اتفاقی میافتاد؟ در کمال شگفتی اتفاق خیلی مهمی نمی افتاد ؛بیماران معالجه میشدند و ظاهرا زندگی عادی داشتند بی آنکه شخصیتشان یا بهره ی هوشی شان یا توانایی کلامیشان عوض شود یا چندان عوض شود.
در اوایل 1960 راجر اسپری و مایکل گازینیکا آزمایشی را طراحی کردند که نتایج مهمی داشت.
سوال این بود: آیا دو نیمکره ی مغز مانند دو انسان مجزا عمل میکنند؟ آیا هر کدام مستقلا دارای آگاهی هستند؟
آزمایش اینگونه بود:فرد مقابل پرده ای که دو چشم وی را از هم جدا میکر مینشست. تصویری را به قسمت راست میدان دید می انداختند . چون تکلم مربوط به نیمکره ی چپ است وی میتوانست چیزی که میبیند را توصیف کند. اما اگر تصویر بر نیمکره ی راست می افتاد دیگر نمیتوانست بگوید که چه دیده است ولی میتوانست با دست شیئ مشابه را از درون کیسه بردارد.
ظاهرا هیچ کدام از نیمکره ها نمیدانستد که نیمکره ی دیگر دارد چه میکند. آیا این باعث میشود که نیمکره ها دو شخص دارا آگاهی باشند؟

در آزمایشی معروف به بیماری که مغزش دو شقه شده بود و نامش پی.اس بود ،یک صحنه ی برف در سمت چث و یک پنجه ی مرغ در سمت راست نشان دادند و از وی خواستند از تصاویری که مقابلش چیده شده تصویر های جور شدنی را بردارد. بیمار با دست چپش یک پارو و با دست راست یک جوجه انتخاب کرد. با توجه به اینکه هر نیمه چه چیزی را میدیده این انتخاب معقول بود اما وقتی از بیمار خواسته شد که دلایل خود را بیان کند او(نیمکره ی چث که تکلم داشت) گفت:
"اوه ساده است،پنجه ی مرغ برای مرغ و برای پاک کردن مرغدانی هم پارو لازم است".
به این صورت نیمکره ی چپ سخنگو از طریق همداستان شدن جهل خود را استتار کرد. این قضیه شاید کمک کند به اینکه چرا بیماران افرادی عادی به نظر میرسند.
اما در عین حال باید ما را با این پرسش درباره ی خودمان نیز مواجه کند : مغز ما شامل تعداد زیادی واحدهای نسبتا مستقل است. بخش کلامی به همه ی چیزهایی که میگذرند دسترسی ندارد ،اما خیلی وقت ها دلایل قانع کننده ای برای اعمال ما اقامه میکند. چه تعداد از این دلایل همداستانی های  قابل قبول هستند و نه دلایل حقیقی؟ آیا میتوانیم بگوییم؟
راجر اسپری ازاین آزمایشها نتجه گرفت که بیمارانش دو هویت آگاه در یک جمجه دارند؛ هرکدام با احساس ها و اختیار خاص خود.برعکس مایکل گازینیگا گفت که فقط نیمکره ی چپ "مترجم " یا "مفسر" دارد و این مترجم یا مفسر است که از زبان استفاده میکند،به اعتقادات نظم و نسق می بخشد و اعمال و نیاتی را به آدمها نسبت میدهد،فقط این نیمکره دارای "آگاهی سطح بالا" است. و نیمکره ی دیگر باهمه ی توانایی ها و مهارت هایش فاقد آگاهی است. طرفداران نظریه ی بسته ای به کلی مسئله را منتفی میسازند: در مغز دو شقه نه یک "خود" است و نه دو "خود"؛تجربه هایی هستند اما کسی نیست که دارنده ی این تجربه ها باشد-مثل من و شما.

هیپنوتیزم مثال دیگری از تجربیات عجیب درباره ی آگاهی است.

 نظریات درباره ی خود:
من کیستم یا چیستم؟
همه ی این پدیده ها مفروضات عادی ما را در مورد وجود یک "خود" آگاه در هر بدن در معرض تردید قرار میدهد . اگر میشود چندین تجربه ی آگاهانه در آن واحد داشت،پس چرا خودمان را واحد و یکپارچه احساس نمیکنیم؟
ویلیام جیمز این مسئله را گیج کننده ترین تجربه ای که روانشناسی باید با آن طرف شود میداند.
جمیز از یک سو آن چه ر نظریه ی جان یا روح مینامد  و نقطه ی مقابل آن و این ایده که "خود" صرفا موجودی خیالی است را نفی میکند.
راه حل خود جیمز نظریه ی ظریفی است که با این سخن معروف او بهتر درک میشود: " فکر خودش متفکر است". او میگوید فکرهای ما نوعی صمیمیت یا انس و الفت به همراه دارند ،و سعی میکند این طور توضیح دهد: در هر زمان شاید نوع خاصی از فکر باشد که بعضی از محتویات سیلان آگاهی را کنار میگذارد اما بعضی دیگر از محتویات را  میگیرد ،به هم وصل میکند و اسمشان را میگذارد "مال من".لحظه ی بعد یک فکر دیگر اینچنینی از راه میرسد ،فکر های قبلی را میگیرد و به خودش میچسباند و نوعی وحئت ایجاد میکند.به گفته ی جیمز ،این ترتیب فکر انگار متفکر است.
ویلیام جیمز با توهم دانستن به طور افراطی خود مخالف است  و همچنان به قدرت و نوعی نیروی شخصی اعتقاد داشت.
سرانجام دنت روشی به کلی متفاوت به دست میدهد.او نه تنها تماشاخانه ی دکارتی را نفی میکند بلکه تماشاچی نمایش را نیز نفی میکند.دنت میگوید که "خود" چیزی است که لازک است توضیحش داد اما به آن صورت که فلان شیئ مادی (یا فلان فرایند مغزی)هستی دارد این خود هستی ندارد .مانند مرکز ثقل در فیزیک ،"خود" نیز نوعی انتزاع مفید است .اصلا دنت آن را "مرکز ثقل روایی" مینامد.زبان ما برای "خود" داستان میبافد،به این ترتیب ما باور میکنیم که علاوه بر بدن واحدمان ،خود درونی واحدی هم هست که آگاهی دارد ،دارای نظر و رای است و تصمیم میگیرد.اما هیچ نوع "خود" درونی ای وجود ندارد.
در نهایت برای اندیشیدن به " خود" گرانبهایمان چند گزینه یدشوار در اختیار داریم:
1.میتوانیم همان که مینماید را دریابیم و فرض کنیم که خود پایدار یا جان و روحی وجود دارد
2.میتوانیم آن را معادل یک نوع فرایند مغزی بدانیم
3.میتوانیم هر هویت پایدار را که مطابق با احساس ما درباره ی وجود یک "خود" باشد را نفی کنیم.
سوزان بلکمور خود راه آخر را توصیه میکند:  اضافه میکند که در زندگی شخصی مشکل است که بتوانیم این طرز تلقی را بپذیریم،یعنی پذیرفتن این نکته که کسی نیست که دارنده ی این تجربه ها باشد.به عبارت دیگر بپذیریم که هر بار که به نظر می آید من وجود دارد این صرفا یک برساخته ی موقت است ،نه آن من مفعولی که به نظر میرسید یک لحظه پیش وجود داشته ،یا یک هفته پیش،یا سال قبل.

اراده ی آگاهانه (اختیار):
دیوید هیوم مسئله ی اختیار را بحث برانگیزترین مسئله ی متافیزیک میداند.
در سال 1985 ،لبیت آزمایش مشهوری را گزارش کرد که هنوز دارند درباره اش بحث میکنند.لبیت این سوال را پرسید:هنگامی که شخصی خودش کچش را میچرخاند چه چیزی این عمل را شروع میکند؟ تصمیم آگاهانه به عمل یا نوعی فرایند مغزی ناآگاه؟
لبیت مطالعه ای را برای این منظور طراحی کرد صفحه ی 113.
به این نتیجه رسید که فرآیندهای مغزی برنامه ریزی کننده ی حرکت بیش از یک سوم ثانیه قبل از آن که شخص میل آگاهانه به حرکت داشته باشد فعالیت خود را شروع می کرده اند.در عالم مغز،این زمان خیلی زیاد است .قبل از آنکه شخص آگاهانه تصمیم به حرکت بگیرد،کلی پردازش عصبی روی داده است.
بحث های زیادی پیرامون یافته های لبیت صورت گرفت.
عده ای این نتیجه را گرفتند که آگاهی آنقدر دیر میرسد که نمیتواند یک عمل ارادی را آغاز کند و از همین رو نمیتواند علت نهایی باشد.همین قضیه نشان میدهد که ما دارای اختیار نیستیم.
عده ای گفتند این آزمایش مبتنی بر این پیش فرض غلط است که گویا دو مجموعه زمانی وجود دارد .زمانی که در آن ها رویداد های مغزی رخ میدهد و زمانی که این مجموعه رویدادها وارد آگاهی میشوند.
لبیت آزمایش دیگری را نیز طراحی کرد: صفحه ی 115
و بر اساس آن نقشی دیگر برای آگاهی طراحی کرد:
 و به این نتیجه رسید که ما اختیار(خواستن آزادانه) نداریم اما "نخواستن آزادانه" داریم. لبیت گفت که این موضوع نتایج مهمی در حوزه ی آزادی و مسئولیت دارد .یعنی با این که ما نمیتوانیم آگاهانه خلق و خوها  یا انگیزه ها و محرک ها را کنترل کنیم ،میتوانیم آگاهانه مانع عملی شدن آنها شویم. مثلا ما را نباید به صرف تخیل میل به کشتن و تجاوز و دزدی مسئول دانست یرا این محرک ها تحت کنترل آگاهانه نیستند-اما میتوان از ما انتظار داشت جلوی خودمان را بگیریم و این کارها را نکنیم. زیرا دارای حق وتوی انتخابی هستیم.

حالت های تغییر یافته ی آگاهی:
شکل صفحه ی 142

تکامل آگاهی:
آیا این درخت آگاه است؟
این سنگ چه طور؟
خفاش بودن چگونه چیزی است؟
کسانی که به وحدت روح قائل اند ،میگویند هر چیزی در عالم آگاه است و هیچ موجود ناآگاهی وجود نداردو آگاهی از آغاز در کار بوده است.
ااگر چند نفر بخواهند م.جودات زنده را از ناآگاهترین ت اآگاه ترین رده بندی کنند ،اتفاق نظر نخواهند داشت.عده ای نوزادان را پایین این رده قرار خواهند داد ،زیرا نوزادان هنوز چیزی نیاموخته اند،اما عده ای هم آنان را بالا قرار خواهند داد زیرا "پتانسیل آموختن " دارند.
برخی شامپانزه را در ته لیست میگذارند زیرا "به ما انسانها شباهت" زیادی دارد.  برخی میگویند ،کلاغ و نهنگ و دلفین "باهوش ترین" و چیز مهم همین هوش است.
آگاهی ممکن است نوعی پدیده ی همه یا هیچ باشد که بعضی موجودات دارای آن هستند و بعضی دیگر نه. دکارت معتقد بود فقط انسانها روح ارند و جانوران"خودکارِ بی احساس" هستند. از طرف دیگر آگاهی ممکن است متغیر پیوسته ای باشد که آن را بعضی ها بیشتر دارند.
برای جواب دادن به این سوال باید نوعی نظریه داشته باشیم درباره ی اینکه کدام توانایی ها و رفتارها دال بر آگاهی هستند و کدام ها نیستند.

-آینه ها ،خودها و ذهن های دیگر:
اینکه جانوری بتواند خود را در آینه ببیند به این معنی است که تصوری از خود دارد.
کدام یک از جانوران میتوانند خودشان را در آیینه بشناسند؟
گربه و سگ و خرگوش و پرنده و ماهی فکر میکنند جانور دیگری در آیینه است.
بعضی از پژوهشگران ذکر میکنند که شامپانزه ها و بعضی میمونهای انسان نما خود را بازشناخته و با صورت خود ور میروند.
انسان از 18 ماهگی به بعداز پس این ازمون بر می آید.

-یک راه دیگر برای وقوف بر خود ،بررسی هوش اجتماعی جانوران است .از جمله اینکه آیا میتوانند تشخیص دهند بقیه هم دارای ذهن هستند یانه:
فریب دادن در اینجا اهمیت مییابد زیرا برای فریب دادن یک نفر دیگر باید به حساب بیاورید که او چه میداند یا چه میخواهد. دیده شده است که شامپانزه ها موقعی که میخواهند غذایی را بقاپند حواس دیگران را پرت میکنند. اما مطالعاتی مسزان بصیرت آنان را مورد تردید قرار داده است: شامپانزه ها به راحتی از انسان طلب خوراکی میکنند. دیده شده است آنان از آزمایشگری مه سطلی روی سر دارد به همان اصرار طلب میکنند که از سایرین .به نظر میرسد که هیچ تصوری ندارند از اینکه بیفایده است اگر از کسی طلب خوراکی کنند که نمیتواند ببیند.نتیجه گیری فعلا این است که شامپانزه ها هیچ نوع نظریه ای درباره ی ذهن ندارند.
-خط فارق دیگر عبارت است از زبان:
از این لحاظ انسانها منحصر به فردند. دراینجا مهم است که میان زبان حقیقی و سایر شکل های ارتباط تمایز قائل شویم.  رقص زنبورها یا آواز پرندگان روش های ارتباطی در زندگی هستند اما این علامت ها و نشانه ها معناهای ثابتی دارند و نمیتوان آنها را تجدبد و ترکیب کرد تا علامت ها و نشانه های جدید ساخت.در زبان حقیقی ،صداها یا علامت های دلبخواهی به صورت های بالقوه و بیشماری ترکیب میشوند تا تعداد باز هم بسیار زیادی معنای ممکن را تولید کنند.
اهمیت قضیه در بحث آگاهی این است :برخی میگویند که افزوده شدن زبان به کلی ذهن ها را دگرگون میکند،اسباب و لوازم آگاهی را به وجود می آورد. از جمله تصور"خود" ، نظریه ی ذهن و توانایی فکر کردن به گذشته و آینده.
اهمیت قضیه در بحث آگاهی است:برخی میگویند که افزوده شدن زبان به کلی ذهن ها را دگرگون میکند،اسباب و لوازم آگاهی را به وجود می آورد،از جمله تصور"خود" ،نظریه ی ذهن، و توانایی فکر کردن به گذشته و آینده. به عبارت دیگر،بدون زبان ،هیچ جانوری نمیتواند آگاه باشد،و چون هی نوع شاهدی از وجود زبان در غیر انسان وجود ندارد پس فقط ما انسانها آگاهی داریم.

کارکرد آگاهی:
اصلا چرا ما آگاه هستیم؟ شاید بگویید چون اگاه هستیم لابد آگاهی خودش داری کارکردی تکاملی است.
برخی معتقدند ایده ی تکامل بهترین ایده ایست که تاکنون به ذهن بشر رسیده است.
آیا آگاهی نوعی سازگاری است؟
دو احتمال دیگر بجز این احتمال نیز وجود دارد:
 آگاهی شاید نوعی محصول جانبی بیفایده باشد.

چندین نظریه درباره ی فواید اگاهی وجود دارد از جمله:
نیکلاس هامفری در 1980 گفته است: به این علت در نیاکان ما آگاهی به وجود آمد که آنها جانورانی بسیار اجتماعی با وابستگی و روابط پیچیده بودند.افاردی که عمل بقیه را بهتر پیشبینی میکردند برتری می یافتند، و بهترین راه برای این پیش بینی کردن و برتری یافتن هم تکوین یک "چشم درونی" و مشاهده ی خودتان است.این بود که توانایی درون نگری تکوین یافت و ما آگاه شدیم.
  
نظریه ی دیگر: آگاهی نوعی سازگاری نیست. نه به این علت که محصول جنبی بی فایده است. بلکه به این علت که از هوش ،ادراک ،تفکر،تصور خود،زبان یا هر توانایی تکامل یافته ی دیگر جدا نیست. بلکه موجودی که همه ی این توانایی ها را داشته باشد به نحوی از انحا آگاه میشود.


Saturday, October 31, 2009

faith

an interview with the writer


An Elegy for Easterly, by Petina Gappah ( short story collection)is one of The Guardian


First Book Award candidates ,
this award is open to all first-time authors writing in English, or translated into English, across all genres. Established in 1999, the award aims to recognise and reward the finest new writing talent.

Guardian literary editor, said: "For the first time in the history of the award, four of the shortlisted titles are fiction. I don't think this is mere coincidence; it reflects the power of good story-telling, and is a reminder that, despite regular cries that the novel is a dying art form, it is still the one we turn to - whether to explore the most troubling areas of society and personal identity, or just to switch off and lose ourselves in something beyond our own small lives."

u can find a very nice interview with pettina Gappah here:
interview
.





















































.








































































































.






































The End of "One Year Painting Project" Blog

Wednesday, June 10, 2009

painting






Friday, April 24, 2009

The Origine of Consiousness in the breakdown of Bicameral Mind



به نام خدا

خلاصه ی 2 کتاب اول از 3 کتاب ِ

خواستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دو جایگاهی

جولیان جینز

مقدمه:

سوالی که در این کتاب به دنبال پاسخ آن هستیم اینست که موجودی که در روند تکامل برای ده ها هزار سال زندگیش تفاوت چندانی با میمون ها نداشت ،چگونه به آگاهی رسید و علم و هنر و اخلاق را آفرید؟

کشف مکانیسم ایجاد کننده ی این تحول مهمترین دستاورد بشری خواهد بود.

جولیان جینز در طی 30 سال کار مداوم توانسته است به تبیین پاره ای از این مسائل روانشناختی انسان امروزی و توضیح بسیاری از رفتارهای انسان کهن از خلال ادبیات باستانی و دستاورد های باستان شناسی

بپردازد.

مجله ی American jurnal of psychology این کتاب را به اندازه ی کتاب تعبیر رویا ی فروید خیره کننده تلقی میکند.

"چرا و چگونه بت پرستی برای قرن ها اساسی ترین مسئله ی انسان بوده است؟. آگاهی چیست؟ سیر تکامل ذهنی انسان چگونه بوده است؟"

مسئله ی آگاهی

سوال ما اینست که دنیای درونی که با من خویشتن تر است تا آنچه از خود در آیینه میبینم،این آگاها که خویشتن خویش ها ی من است ،که همه چیز است و با این همه ابدا چیزی نیست چیست؟

از کجا آمده است و چرا؟

مسئله ی آگاهی همواره به صورت یک پرسش بنیادی ( مسئله ی ذهن-بدن ) وجود داشته است . اما از زمان نظریه ی تکامل سوال تبدیل شده است به اینکه "منشا آکاهی در تکامل کجاست؟".

این دنیای شگفت انگیز تجربهی درونی از کجا و کی توانسته است در تکامل به وجود آید؟

چگونه میتوانیم این درون گرایی را از ماده ی صرف به دست آوریم؟ و اگر توانستیم در چه زمانی؟

5 راه حل اساسی

1- آگاهی به عنوان خاصیت ماده:

این نظریه بیان میکند که رابطه ی آگاهی با آنچه ما از آن آگاهی داریم با رابطه ی درخت با زمینی که در آن ریشه دارد و حتی رابطه ی دو جرم آسمانی تفاوت اساسی ندارد و تعامل دو جرم آسمانی تنها از نظر میزان پیچیدگی با ادراکات و معر فت هایی که ذهن ما را مشحون میکند متفاوت است.

2- آگاهی به مثابه خاصیت پروتوپلاسم

آگاهی به خودی خود درماده نیست ،بلکه خاصیت اساسی همه ی چیزهای زنده است.دانشمندان زیادی این نظریه را قبول دارند و شروع به جستجوی آگاهی در ارگانیسم های پست کردند.

مثلا حرکت جاندار تک سلولی به سمت غذا یا به خود پیچیدن نیمه ی عقبی کرم بعد از دو نیم شدن را نشانه ی آکاهی میپنداشتند.

در صورتی که توضیح رفتار آنها اساسا در شیمی طبیعی نهف نه است و نه در روانشناسی درون نگر. این تصورات تنها ناشی از همذات پنداری ما با سایر جانوران است.

3- آگاهی به مثابه یادگیری

این نظریه میگوید آگاهی با ماده به وجود نیامده و با زندگی حیوانی نیز آغاز نشده بلکه در زمان معینی پس از حیات به وجود آمده است.

پژوهشگران فعال در این زمینه معتقد بودند ملاک اینکه آگاهی کی و کجا در تکا م ل آغاز شده پیدایش حافظه ی تداعی یا یادگیری بوده است.اگر حیوانی میتوانست رفتارش را بر پایه یتجربه اش اصلاح کند ،باید تجربه ای داشته باشد و این تجربه باید آگاهانه باشد.بنابراین ،اگر کسی بخواهد تکامل آگاهی را بفهمد ،صرفا باید تکامل یادگیری را مطالعه کند.

جانوران با سیستم عصبی سیناپس دار(کرم خاکی،ماهی و خزندگان) میتوانند یاد بگیرند (مثلا حرکت در مسیری مشخص در درون یک ماز برای رسیدن به غذا).

اما وقتی ما درون نگری میکنیم این کار ما بر مبنای هیچ یکاز روند های یادگیری ،به ویژه آن نوع که از شرطی شدن و مارپیچ t بر میاید قرار ندارد.

اکنون کاملا مشخص است که در تکامل منشا یادگیری و آگاهی دو چیز متفاوت اند.

4- آگاهی به مثابه یک ترفند متافیزیکی

در این دیدگاه سوال اینست که آیا آگاهی ،این تاثیر شگرف ایده ها ،اصول و باور ها بر زندگی و اعمال ما واقعا از رفتار حیوانی نشات میگیرند؟

زندگی فکری انسان ،فرهنگ و تاریخ و علم و دین او با هر چه در جهان میشناسیم متفاوت است.گویی که همه ی زندگی تا نقطه ی معینی تکامل یافته است و سپس در درون ما چرخش تندی کرد و به سادگی در جهت دیگری فوران نمود.

آلفرد راسل والاس معتقد بود که گویی نیرویی متافیزیکی تکامل را در سه مرحله ی متفاوت هدایت کرده است: آغاز حیات، آغاز آگاهی، آغاز فرهنگ متمدنانه.

5-تکامل نو ظهور:
این نظریه تحسین همگان را بر انگیخت

ایده ی اساسی این نظریه یک استعاره است: "همان طور که خاصیت تری را نمیتوان به تنهایی از خواص اکسیژن و هیدروژن برگرفت ،ظهور آگاهی را نیز در مرحله ای از تکامل نمیتوان از عناصر سازنده ی آن استنتاج کرد".

تمام خواص مواد از یک صورت نامشخص پدید آمده اند

خواص ترکیبات شیمیایی پیچیده تر از ترکیبات شیمیایی ساده تر ایجاد شده است.

خواص متمایز موجودات زنده از پیوند این ملکول های پیچیده پدید آمده.

آگاهی از موجودات زنده پدید آمده

پیوند های جدید مناسبات جدید به وجود می آورند که موجب ظهور نو ظهور های جدید میشوند.

بنابراین آگاهی از یک مرحله ی نو ظهور به عنوان چیزی حقیقتا نوظهور پدید می آید.

فصل اول: آگاهی از آگاهی

آگاهی چیست؟

بررسی نقادانه نشان میدهد آنچه ما آگاهی میپنداریم نادرست است.

بسیاری از ما حضور ذهن نسبت به آگاهی را آگاهی میپنداریم.

حس میکنیم آگاهی توجیه کننده ی همه ی حالت های بیداری ما،شرایط روحی و عاطفی ما ،خاطره های ما،اندیشه هاو توجهات و اراده ی ماست.فکر میکنیم آگاهی پایه ی انگاره ها ،یادگیری و استدلال ،اندیشه و داوری ماست.

هدف این ف صل اینست که مشان دهیم کاملا امکان دارد که زمانی گونه ای از نژاد انسانی میزیسته است که سخن میگفته،داوری میکرده است،استدلال می ورزیده ،مسائل خود را حل میکرده و در واق بیشتر آنچه ما انجام میداده ایم را انجام میداده جز اینکه به هیچ روی آگاه نبوده.

1- گستره ی آگاهی

" هدف اینست که ببینیم اگر آگاهی نباشد چه چیزهایی را از دست میدهیم و آیا تصور زندگی بدون آگاهی ممکن است یا خیر.

*آگاهی و واکنش پذیری دو چیز اند:

فرد از خوش رفته هم آگاهی و هم واکنش پذیری خود را از دست میدهد ولی فردی که در خواب راه میرود ،آگاه نیست ولی در عین خال به چیزهایی واکنش نشان میدهد که شخص از هوش رفته نشان نمیدهد.

این تمایز در زندگی روزمره نیز دارای اهمیت است.ما پیوسته به چیزهایی واکنش نشان میدهیم بی آنکه نسبت به آنها آگاه باشیم.

من در حالی که عمیقا در کتابی غرق شده ام و نسبت به محیط اطراف آگاهی ندارم،راه خانه را طی میکنم.

واکنش پذیری همه ی تحریکهایی را در بر میگیرد که باعث بروز رفتاری در من میشود .در خالی که آگاهی چیزی کاملا متمایز و پدیده ایست با حضور بسی کمتر فراگیر.آگاهی من نسبت به آنچه به آن واکنش نشان میدهم هرازگاهی است.

مثلا ما اجسام زیادی را میبینیم ولی تنها نسبت به چند صحنه ی خاص آگاهیم.

در کل روز مد زمانی که نسبت به آن آگاهیم بسیار اندک است.

*آیا گاهی برای درست انجام دادن امور ضروری است؟

در نواختن پیانو یک سلسله وظایف پیچیده و متنوع با کمترین آگاهی (حضور ذهن )نسبت بدان ها انجام میشود.

آگاهی در یادگیری کنشهایی اینچنین نقش دارد ولی نه ضرورتا در اجرای آنها . آگاهی اغلب نه تنها ضروری نیست،بلکه حتی میتواند نامطلوب باشد.

2- آگاهی رونوشتی از تجربه نیست.

ما ذهن را لوح سفیدی در نظر میگیریم که اگاهی مانند دوربینی از جربیات ما عکس برداری کرده و آنها را روی لوح ثبت میکند تا بعدا بازیابی شوند.

آیا دریافتهای حسی ما آگاهیمان را میسازند؟

خیر زیرا بارها و بارها تصویر بک کتاب را در قفسه ای دیده اید ولی نمیتوانید آن را یادآوری کنید .ولی اگر کتاب جابه جا شود میتوانیم آن را بازشناسی کنیم.

در واقع بین یادآوری و بازشناسی تفاوت وجود دارد و آنچه میتوانیم آگاهانه به یاد بیاوریم ،قطره ایست در اقیانوس بزرگ دانش واقعیمان

آگاهی ما تجربه ی حسی مان نیست زیرا صحنه ها را به صورت اول شخص مفرد تجربه میکنیم ولی در هنگام فکر کردن آگاهانه به آنها خود را در جایگاه یک شخص خارجی که به تصویر مگاه میکند فرض میکنیم.

3-آگاهی برای مفاهیم ضروری نیستند.

مفهوم: توضیح تشخیص سیب از گلابی

ایده ی باستانی اینست که ما تجربیات گوناگون عینی آگاهانه داریم و از این رو تجربیات همانند را با هم می آمیزیم و مفهومی میسازیم.

اما مفاهیم ریشه ای مقدم بر تحربه اند و به طور فطری به وجود می آیند از طریق نتایج تجربه ها در تکامل. این ها سازمانهای نغزی اند که ارگانیسم را مستعد میکنند در شرایط معین به طریق نعینی رفتار کنند.

زنبور عسل از بدو پیدایش تصویری از گل دارد و پرنده ی آشیان ساز تصویری از 2 شاخه ی بالای درخت.

4-آگاهی لازمه ی یادگیری نیست

آگاهی مبنای یادگیر ی نیست . روانشناسان سده های 18 و 19 تصور میکردند یادگیری عبارت است از گروهبندی ایده هایی در آگاهی بر حسب همانندی ،نزدیکی . گاه رابطه ای دیگر.یادگیری منحصر به بهره بردن از "تجربه" در زمینه ی یک ذهن آگاه است.

3 نوع یادگیری داریم:

یادگیری علائم یا نشانه ها

مهارت ها

راه حل ها

یادگیری علامتی(شرطی شدن کلاسیک):

مثال : همزمانی موسیقی و غذای خوب و ا فزایش لذت از آن موسیقی زمانی که تنها پخش میشود.

در این نوع ، آگاهی توانایی یادگیری فرد را کاهش میدهد.

یادگیری مهارت ها:

یادگیری مهارت ها امری معطوف به ارگانیم است نه امری معطوف به آگاهی .

سعی کنید دو سکه را به طور متقاطع بالا پرتاب کنید.پس از چند بار تمرین این کار را یاد خواهید گرفت در حین انجام کار از خود بپرسید آیا به هر حرکتی که انجام میدهم آگاهم؟ آیا اساسا آگاهی لازم است؟

در مهارتهای حرکتی عادی که در آزمایشگاه بررسی شده است،افرادی که از آنها خواسته میشود نسبت به حرکات خود بسیار آگاه باشند ،بدتر عمل میکنند.

مربیان ورزش با ترغیب به اینکه سعی کنید نسبت به آنچه انجام میدهید زیاد کر ننید نا خواسته از این اصل استفاده میکنند.

در آیین ذن به تیر اندازان توصیه میشود که به هخود به عنوان کشنده ی کمان و رها کننده ی آن نیاندیشند،بلکه خود را از آگاهی نسبت به آنچه انجام میدهند آزاد کنند و بگذارند که کمان خود را بکشد و تیر خود را در زمان بایسته از انگشتان رها کند.

یادگیر ی راه حل:

یادگیری ابزاری یا شرطی شدن عامل:

معمئلا هنگامی که فرد در پی یافتنراه حلی برای مسئله ای یا راهی به سوی هدفی است آگاهی نقش قابل ملاحظه ای در آماده سازی مسئله بازی میکند.ولی آگاهی الزامی نیست.

مثال 1:تشویق سخنران وقتی به سمت چپ کلاس میرود-> یادگیری جذب محبت و افزایش محبوبیت

مثال 2:یادگیری ناآگاهانه ی انقباض انگشت شست برای قطع صدای نا خوشایند.

بنابر این آگاهی بحش لازم فرآیند یادگیری نیست. و میتوان نتیجه گیر ی کرد که ممکی است انسانها را موجودات زنده ای که آگاه نیستند و در عین حال در حل مسائل توانا هستند در نظر گرفت.

5-آگاهی برای تفکر لازم نیست.

مسلما اندیشیدن پایه و مایه ی آگاهی است ولی اینکه آیا آگاهی برای نوعی از اندیشیدن که به آن "تداعی آزاد" یا "اندیشیدن درباره ی " میگویند نیز لازم است جای سوال دارد.

آزمایش: تداعی واژه ها : به آزمودنی واژه ای را نشان داده و از او میخواهیم "وابسته" یا" کل" آن را بیان کند. درخت بلوط وابسته :شاخه کل: جنگل

آب پاش ،لیوان، بلوز

به نظر میرسد آنچه روی میدهد اینست که به محض ارائه ی واژه ی محرک ،اندیشیدن به صورت خود کار انجام میشود و نه واقعا آگاهانه.

به عبارت دبگر فرد بیش از آنکه بداند درباره چه خواهد اندیشید ،کار اندیشیدن را انجام میدهد.البته پیش از آن ،گونه ی خاصی از تداعی خواسته شده از سوی مشاهده گر به اندازه ی کافی فهمیده شده بود.

"و ساختارهای لازم به طور آگاهانه در ذهن وی شکل گرفته بود. این ساختارسازی بخش مهم موضوع آموزش است که امکان آغاز خودکار همه ی کارها را فراهم میکند.پی اندیشیدن آگاهانه نیست،بلکه فرآیندی خودکار است از ساختارسازی و اطلاعاتی که ساختارساز بر پایه ی آن کارمیکند پیروی میکند.

مثال:

ساخته شدن ساختار

در سخن گفتن، ما نه نسبت به ترکیب واژه ها یا ساختن عبارات یا به کار بردن عبارات در جمله ها آگاهی نداریم.تنها نسبت به ساختارسازها یی که پی درپی بر میگزینیم آگاهیم،که خود به خود بدون هیچ گونه آگاهی منجر به گفتار میشود.

6-آگاهی برای خرد ورزی ضروری نیست.

خرد و منطق 2 چیز اند.

نسبت استدلال و خرد ماند نسبت تندرستی به پزشکی است یا مانند نسبت رفتار به اخلاق

استدلال به قلمرویی از فرآیند اندیشگی طبیعی در جهان هر روزه بر میگردد .منطق یعنی اینکه اگر هدف ما حقیقتی عینی باشد،برای آن چگونه باید بیاندیشیم.

برای ظهور استدلال ظبیعی نیازی به آگاهی نیست.دلیل اینکه ما اساسا به منطق نیاز داریم این است که استدلال بیش از هر چیز آگاهانه نیست.

2 مثال از خرد ورزی بدون آگاهی:

1-تعمیم دادن و قیاس:این توانایی درتمام مهره داران عالی وجود دارد و این گونه استدلال ساختار دستگاه عصبی است و نه ساختار آگاهی.

2-عقل سلیم:ما عموما بر پایه ی تجربه های گذشته ،به طور خودکار مظرهای کلی میدهیم. مثلا استدلال درباره ی احساسات و شخصیت دیگران،زیرا ذهن ما با شتابی بیش از آن کار میکند که آگاهی بتواند با آن همگامی کند.

قله ی استدلال آگاهانه را چگونه تصور میکنید؟

تصویر دانشمندی که بر مسائل خود نشسته و از استقراو قیاس آگاهانه استفاده میکند .این تصویر به اندازه ی اسب شاخدار افسانه ای است.

بزرگترین بصیرت های انسانی به گونه ای بسیار مرموز دست داده است.مثلا بسیاری از ایده های بزرگ انیشتین ناگهانی به او الهام میشدند و او مجبور بود صبح ها ریش تراش خود را با مراقبت بسیار حرکت دهد. فیزیکدان بزرگی گفته است:"ما اغلب در مورد 3B صحبت میکنیم.Bus,Bed,Bath" .3 مکانی که کشفیات بزرگ علوم در آنها صورت گرفته است.

اندیشه ی خلاق چگونه شکل میگیرد؟

3 مرحله برای اندیشه ی خلاق وجود دارد:

1-مرحله ی فرضیه سازی که در آن مسائل به طور آگاهانه مورد بررسی قرار میگیرند.

2-سپس مرحله ی شکل گیری یا تکوین بدون هر گونه تمرکز آگاهانه بر آن مسئله

3-و در پایان مرحله ی توضیح که بعدا به وسیله ی منطق توجیه میشود.

دوره ی زمینه سازی ،ماهیتا دوره ی تدارک ساختارسازهای پیچیده به همراه توجه آگاهانه به موضوعاتی است که قرار است ساختارها بر آنها اعمال شوند.

به نظر میرسد پس از مرحله ی تکوین ،مسئله برای اینکه حل شود باید فراموش شود.

جایگاه آگاهی

اغلب جایگاه آگاهی را درون سر خودو دیگران تصور میکنیم.

بیماری آگاهی خود را در گوشه ی اتاق عمل بازیافت در حالی که به خود مینگریست.کسانی که LSD مصرف میکنند عموما تجربه های بیرون –تنی دارند. این پیش آمد ها به هیچ روی نشانه ی امور متافیزیکی نیستند،بلکه تنها مبین این است که گمان جایی برای آگاهی امری اختیاری است.آگاهی هیچ مکانی ندارد مگر آنچه ما برای آن تصور میکنیم.

نتیجه:

آیا آگاهی الزامی است؟

به این نتیجه رسیدیم که آگاهی ،انچه عموما گمان میکنیم نیست.و نباید با واکنش پذیری یکسان گرفته شود.و متضمن تعداد زیادی از پدیده ها یادراکی نیست.در انجام دادن مهارت ها مهم نیست و اغلب در اجرای آن اشکال ایجاد میکند. در گفتن،نوشتن،گوش کردن و خواندن نیازی به آن نیست. بر هلاف گمان بسیاری از مردم از تجربه نسخه برداری نمیکند . آگاهی به هیچ وری در یادگیری مشامه ای نقشی ندارد، و نه در یادگیری مهارتها و راه حل یابی. در داوری کردن یا اندیشیدن ساده الزامی نیست.جایگاه خرد نیست. و در واقع برخی از موارد دشوار استدلال خلاق بی حضور آگاهی امجام پذیر است. مکان آن تخیلی است.

آگاهی چندان نقشی در فعالیت های ما ندارد.

فصل دوم: آگاهی

اگر آگاهی آنچه گفتیم نیست پس چیست؟

کاربرد استعاره در درک و شناخت ما: ما برای شناخت هر پدیده ای سعی میکنیم برای آن استعاره ای بیابیم، درک هر چیز عبارت است از دست یافتن به استعاره ای برای آن و جایگزین کردن آن با چیزی آشناتر برای ما.

مثلا پیشینیان برای درک رعد و برق تصور میکردند رعد و برق حاصل صدای غرش و خروش جنگ بین خدایان است.

درک علی عبارت است از احساس شباهت بین داده های پیچیده و یک الگوی آشنا.

زبان استعاری ذهن:

زبانی که برای توصیف فرآیند های آگاهی به کار میبریم،استعارات و تمثیل هایی از رفتار فیزیکی در دنیای واقعی است.

ما راه حل مسئله را "میبینیم"،"روشنفکر " ،"کند ذهن"،"کج اندیش" هستیم. از "دیدگاه" خاصی با "مشکلات" دست و پنجه نرم میکنیم و مسئله را "میگیریم".

مشخصات بارز آگاهی:

1- فضاسازی:اندیشه های ما دارای فشاهای ذهنی به عنوان جایگاه (زیستگاه)اند.حتی پدیده هایی که در دنیای ما دارای خاصیت فیزیکی نیستند.مثلا زمان. اگر بحواهید در مورد 100 سال گذشته فکر کنید احتمالا شیوه ای را گزینش میکمید که سالها از چپ به راست و پی در پی در کنار هم قرار میگیرند.

2- گزینش:

در آگاهی هرگز چیزی را به تمامیت " نمیبینیم". به این سبب که چنین "دیدنی "تمثیلی است از رفتار ما و در رفتار عملی ما در هر لحظه فقط میتوانیم بخشی ا چیزی را" ببینیم " یا به آن توجه کنیم.

اگر بخواهید در مورد سیرک فکر کنید ،لحظه ای به چادر ،سپس هنرمندان و سپس ... فکر خواهید کرد.یا اگر بخواهید در باره ی خودتان فکر کنید ،گزینشی از گذشته ی نزدیک خود میکنید به این باور که در آن لحظه به خود فکر میکنید.

ما هیچگاه از پدیده ها به مفهوم ماهیت واقعی آن ها آگاه نیستیم.

3- من تمثیلی :

یکی از مهمترین مشخصه های این "دنیای" استعاری،استعاره ایست که از خودمان داریم. من تمثیلی که میتواند در تخیل ما "جا به جا "شود و " دست به کارهایی بزند" که ما در عمل آنها را انجام نمیدهیم.

4- من مفعولی:

ما میتوانیم با " من تمثیلی" از درون به چشم اندازهای خیالی نگاه کنیم و هم میتوانیم خود را در حال نوشیدن آب ببینیم.

جمع بندی: آگاهی به شیوه ی تمثیلی کار میکند.و ساختن فضای تمثیلی همراه من تمثیلی است که این من تمثیلی میتواند آن فضا را مشاهده کند و به شیوه ای تمثیلی در آن حرکت کند.ذهن آگاه یک تمثیل فضایی از دنیای واقعی است و فعالیت های ذهنی ،تمثیل های اعمال بدنی اند.

اگر آگاهی خلق دنیای تمثیلی بر اساس زبان است،جهانی به موازات جهان رفتاری ما،درست همانند جهان ریاضی به موازات جهان کمیت پدیده ها ،پس در مورد منشا آگاهی چه میتوان گفت؟

اگر آگاهی بر پایه ی زبان پی ریزی شده باشد نتیجه میگیریم که تاریخ آغاز پیدایش آگاهی از آنچه که تا کنون تصور میشده است بسیار جدیدتر است.آگاهی انسان پس از زبان آمده است .قبول چنین موضعی درباره ی اگاهی پیامدهای بسیار مهمی به همراه دارد.

فصل سوم:ذهن ایلیاد

تصورات اشتباه ما در گذشته به م میگفتند که :

1- آگاهی در مرخله ای از تکامل پستانداران یا حتی پیش از آن و با روش انتخاب طبیعی ایجا شده است.

2- لااقل بعضی حیوانات هوشیار و شعورمند اند و آگاهی تا حد زیادی به تکامل قشر وابسته است.

3- انسان اولیه به گاه فراگیری زبان هوشیار و خود آگاه بوده است.

اکنون چنین تصوراتی وجود ندارد.

آگاهی تنها میتواند با نوع انسان و بعد از تکوین زبان آغاز شده است.

نوشتن 3 هزار سال پیش از میلاد به وجود آمد .سوال اینست که آیا آگاهی پیش از آن به وجود آمده بوده است یا پس از آن؟ .ذهنیت پس پشت نخستین نوشته های بشر چیست؟

قدیمی ترین اثری که قابل ترجمه شدن بوده است ایلیاد است متعلق به 850 -900 سال پیش از میلا مسیح (متون قبل از آن از ذهن هایی سرچشمه میگیرند بسیار متفاوت با ما و قابل ترجمه شدن نیستند).

سوال مهم ما اینست: ذهن در ایلیاد ،این حماسه ی خون و جنگ و عرق چیست؟

پاسخ به این پرسش به طور تکان دهنده ای جالب است. آگاهی در ایلیاد کلا وجود ندارد.ایلیاد کلا حاوی واژه هایی برای بیان آگاهی و کارکردهای ذهنی نیست.ایلیاد درباره ی عمل است ،عمل مداوم. درباره ی کنش آشیل و عواقب آنها نه ذهنیت آشیل. مثلا " پسوخه" که در ترجمه ها به معنی روح یا ذهن آگاه میشناسیم در اکثر موارد "جانمایه" یعنی چیزی شبیه خون یا نفس است .پسوخه ی جنگجویی در خال مرگ با خون او بر زمین میریزد و با آحرین نیمه ی نفس از تن او خارج میشود.

یا وا ژه ی "توموس" که بعد ها معادل روح عاطفی ترجمه شده صرفا به معنای جنبش یا بی قراری است : وقتی فردی توان جنبیدن را از دست میدهد ،توموس او از دست و پایش بیرون میرود.اقیانوس خروشان هم توموس دارد.

در ایلیاد مفهونی از اراده یا واژه ای برای آن وجود ندارد زیرا هیچ تصویری از ارادهی آزاد در این انسانها نیست.

اگر شخصیتهای ایلیادی فاقد هر نوع آگاهی درونی ،ذهن ،روخ یا اراده هستند، پس چه چیزی رفتار آنها را کنترل میکند؟

"خداایان د رایلیاد"

بر اساس نظریه ی قدیمی خدایان اشعار هومر صرفا "ابداع سرخوشانه ی شاعران" هستند .این نظر اشتباه است زیرا شخصیت های زمان ایلیاد نمینشینندو نمیاندیشند که باید چه کار کرد.آنان فاقد آن نوع ذهن آگاهی هستند که ما معتقد به داشتنش هستیم و بی شک قادر به درون نگری هم نبوده اند.

در ایلیاد ای الهه ها اند که ماجرا را پیش میبرند،آنها هستند که در گوش ها نجوا میکنند ،به گلوکوس فرمان میدهند به جای طلا برنز را بپذیرد و ... .

در حقیقت این رب النوع ها اند که جای هوشیاری و آگاهی را میگیرند.

کارها با طرح های آگاهانه ،دلیل ها و انگیزه ها آغاز نمیشوند،آغاز آن ها با اعمال و سخنان خدایان است.

این رب النوع ها چگونه موجوداتی بودند که به انسان هم چون آدم های مصنوعی تحکم میکردند و از زبان آنان حماسه می خواندند؟

آنان نداهایی بودهاند که قهرمانان ایلیادی گفته ها و اوامرشان را به همان وضوح نداهایی میشنیده اند که برخی بیماران مبتلا به صرع یا اسکیزوفرنی میشنوند و یا آنچه ژاندارک میشنیده است. این خدایان ساخت های دستگاه عصبی مرکزی بوده اند و رابطه ی آنان با قهرمانان ایلیادی مانند رابطه ی من –فرامن فروید است.

"ذهن دو جایگاهی"

بدین سان تصویر ما از ایلیادی ها ،تصویری فریب ،بیروح ،خشن و از درون خالی استوآنا به مانند ما ذهنیت درونی ندارند. به آگاهی خود از جهان آگاه نیستند و صاحب فضای ذهنی درونیو بصیرت نسبت به آن نیستند. میتوانیم آنان را صاحبان ذهن دو جایگاهی بدانیم. اراده ،برنامه ریزی و قوه ی ابتکار مطلقا بدون حضور آگاهی صورت گرفته است. و سپس در قالب فرمانی که فرد با آن آشنا بوده به او "گفته " میشده ،گاهی همراه توهمات بینایی.

نتیجه ی فصل:

آثار نوشتاری اولیه نشان میدهند که انسان گذشته ذهنیتی بسیار متفاوت با ما داشته است . در ایلیاد عدم وجود آگاهی تمثیلی پدیده ای ثابت است و به نوع کاملا متفاوتی از طبیعت انسانی اشاره دارد.

فصل چهارم: ذهن 2 جایگاهی

همان طور که گفته شد میتوان دورانی در تاریخ زندگی انسان متصور شد که طبیعت انسانی به دو پاره تقسیم شده بود.پاره ای فرمانده که فرامین خدا را شامل میشد و پاره ای دیگر که مجری و فرمانبر پاره ی اول بود و وجود انسانی و زمینی را نمایندگی میکرد. هیچکدام از این 2 پاره آگاهی نداشتند.

انسان 2 جایگاهی

تصور کنید رانندگی میکنید در حالیکه آگاهیتان روی صحبت دوست کنار دستیتان متمرکز است.در این حالترانندگی ناخودآگاه شما تفاوتی با انسان دو جایگاهی ندارد.ناگهان تصادف میکنید.شما تمام آگاهی خود را روی حل مسئله ی تصادف متمرکز میکنید .اما ذهن 2جایگاهی بایستی صبر کند تا نداهایی از جایگاهی دیگر که حاوی اندرزهای هشدار دهنده ی ذخیره در تجربیات زندگی اوست به او ناآگاهانه فرمان به چاره جویی دهد.

نداها

شیوع: در تحقیقی در انگلستان مشخص شد که 78% مردان و 12%زنان دچار توهمات شنوایی گاهگاهی میشوند و واضحا احساس میکنند نداهایی خارجی را شنیده اند.

در اثر گرفتار شدن به اسکیزوفرنی توهمات شنوایی مشابه فرامین هدایت کننده ی خدایان است.نداها در اسکیزوفرنی معمولا در جملاتی کوتاه به صورت مرافعه ،تهدید،فحش و مشورت ظاهر میشوند.آنها هوار میکشند،حیغ میزنند و ... .

شخص این نداها را به سخن فرشتگتن ،شیاطین و یا به بتها منسوب میکند.

مکان نداها:

نداها در اسکیزوفرنی از مکن خاص(دیوار،سقف،جهنم،دور یا نزدیک شنیده میشود.

نداها از چه سخن میگویند؟

قضیه اینستکه سیستم عصبی فرد بیمار به قضاوت هایی ساده میرسد که خویشتن بیمار به آن آگاهی ندارد. و این ادراکات تبدیل به ندا میشوند. مثلا سرایدار از پله ها ی سرسرا پایین می آید در حالیکه سر و صدای کمی ایجاد میکند که بیمار از آن آگاه نیست. ولی بیمار ندای توهمی خود رامیشنود که فریاد میکشد:" حالا کسی از پله های سرسرا با یک سطل آب می آید" و پیشگویی محقق میشود.

توهمات در ساختار فطری دستگاه عصبی ریشه دارند.

ماشه ی ایجادکننده ی نداها: دردوران ذهن 2 جایگاهی آستانه ی تحریک عصبی توسط استرس برای ایجاد توهمات بسیار پایین تر از انسان های طبیعی یا اسکیزوفرنیک های امروزی بوده است. استرس ضرورت اتخاذ تصمیم بدون نیاز به آگاهی را ایجاد میکند.

اقتدار نداها:

نداها بسیار واقعی تر از صدای افراد واقعی اند. یکی از بیماران ندای " تو خوب نیستی " را اینگونه توصیف میکند : "گویی تمام اجزای وجودم گوش هایی بیش نیستند .با سرانگشتان خود نیز میتوانم بشنوم .همان طور که با پا و سر خود نیز میشنوم.

در انسان های دوجایگاهی فرمان و عمل از هم جدا نبوده اند و گوش دادن مساوی فرمان بردن بوده است.

فصل ششم : منشا تمدن

سوال مهم این بخش : چه فشارهای تکاملی ای باعث شده است که روند تکامل انسان به سمت دست یافتن به ذهن دوجایگاهی پیش رود؟ .

به چه سبب باید چیزی چون ذهن دوجایگاهی وجود داشته باشد و فایده ی آن چیست؟

ذهن دو جایگاهی نوعی کنترل اجتماعی است که به نوع بشر امکان تحول و تبدیل گروه های کوچک شکاری را به اجتماعات کشاورزی داده است .ذهن دوجایگاهی با خدایان کنترل کننده اش محصول آخرین مرحله ی تکامل زبان است و آغاز تمدن ریشه در این تحول دارد.

تمایل به تشکیل گروه در حیوانات سازشی برای نراقبت از خود در برابر مهاجمان است .وقتی افراد برتر گروه فریادی هشدار ددهنده سر میدهند و پا به فرار میگذارند ،سایر افراد گروه بدون اینکه به منبع خطر توجه کنند ،فرار میکنند.

نوع انسان (هومو) 2 ملیون سال پیش ایجاد شده است.

در ابتدا جمعیت این انسان نماها بیش از 30-40 نفر نیست و این محدودیتی است که علت آن امکان وجود ارتباط و رد و بدل کردن نشانه ها بین سطوح مختلف سلسله مراتب گروه است.

در واقع مشکلات ناشی از کنترل اجتماعی و درجه ی گستردگی کانال های ارتباطی میان افراد این تعداد را محدود کرده است.و ورود خدایان به تاریخ تکامل انسان ممکن ایت تنها به منظور حل مشکل محدودیت شمار اعضای گروه بوده باشد.

ننخست به مسئله ی زبان میپردازیم زیرا که شرط لازم حضور خدایان وجود زبان انسانی است.

"تکامل زبان"

بسیاری از زبان شناسان ایجاد زبان را همزمان با ایجاد نوع انسان (2ملیون سال قبل ) می دانند.اما شواهد بسیاری نشان میدهد که ایجاد آن از 70000 سال قبل از میلاد مسیح (مرحله ی پلئیستوسن)بوده است. در این مرحله به علت عقب نشینی کوه های یخ مهاجرت های عظیم حیوانات و انسان از قلب قارهی آفریقا رخ داده است. در دشت ها ی وسیع آفریقا تبادل اطلاعات بین گروه ها باعلائم بنیانی ممکن بود ولی در غارهای تاریک ،سرما و یخبندان اقلیم های شمالی تر گروه برای آگاه کردن یکدیگر از خطر شروع به تولید اصوات "وای" ،"هوی" کرد.سپس توانست نواهایی متفاوت برای بیان خطر آمدن هر جانور،دور و نزدیک بودن او به وجود آورد و بعد برای اشیا اسم گذاشت.

منشا توهمات شنوایی (منشا خدایان)

مردی را مسم کنیدکه با دریافت فرمانی از خود یا رئیس خود باید یک آببند ماهیگیری بنا کند. این فرد آگاهی ندارد و نمیتواند از موقعیت خود روایتی داشته باشد و من تمثیلی خود را در فضا-زمان موجود دریابد و عواقب هر اقدام خود را تصور کند.پس چگونه چنین وظیفه ای را انجام میدهد؟.

مرد گویا زبان را برای یادآوری در کنار خود دارد.این زبان به صورت تکرار آنچه را باید انجام شود بیان میکند. رفتارهای غریزی برپایه ی رفتارهای درونی بروز میکنند اما فعالیت های جدیدی که باید آموخته شوند پایانی ندارند و نیاز به چیزی در خارج از خود دارند تا بتوانند آنها را راه اندازی کنند. توهمات شنوایی این شرط را تامین میکنند. مثلا در طراحی یک ابزار ،فرمان کلامی "تیزتر" انسان اولیه ی ناآکاه از خود را توانمند میسازد کار خود را در تنهایی به انجام برساند.

نخستین خدا

"پادشاه توهم زا"

با عوض شدن اقلیم آب و هوایی و کاهش حیوانات،انسان ها به کشاورزی روی آوردند و جمعیتهای 40 نفره ی مهاجر تبدیل به شهرک هایی چند صد نفری شدند.

چگون ه یک شهرک اداره میشده است؟

رئیس گروه چگونه میتوانسته بر همه ی این صد نفر جمعیت تسلط داشته باشد؟ توجه کنید که این مردمان قادر به روایت نبوده اند و خیچگونه تمثیلی از خود نداشته اند که با آن خود را در رابطه با دیگران "ببینند". آنان حالتی داشته اند که میتوان آن را وابسطه به نشانه ها (سیگنال) دانست.یعنی پاسخ گویی مداوم به نشانه های محیطی با روش محرک –پاسخ. در این شرایط توهمات شنوایی وارد عمل شدند پفشاری افراد را بر وظایف طولانی مدت تر زندگی قبیله ای بیشتر کنند. شروع چنین توهماتی با شنیدن دستوراتی با صدای خوود شخص یا رئیس وی بود.

در ابتدا این توهمات مانند ضبط صوتی فرمان یا سخنان پادشاه را مرتبا تکرار میکرد.سپس انسان توانایی اندیشه ورزی و حل مسائل را به صورت غیر آگاه یافت.

زین پس نداها چیزهایی را میگفتند که شخص پادشاه هرگز نگفته بود ولی در تصور آنها همیشه این نداهای نو ظهور توهمی به شخص پادشاه نسبت داده میشد.

خدا-پادشاه

علت توهم ریشه در استرس دارد . و در گذشته استرس ناشی از مرگ یک فرد آنقدر زیاد بود که بتواند صدای او را به شکل توهم برانگیزد و صدایش تا مدتها در توهمات زنده ها باقی میمانده است. اگر مسئله در مرگ یک فرد عادی در این حد بوده است،میتوان حدس زد که برای پادشاهی که صدایش حتی در زمان حیات از طریق توهم فرمانروایی میکرده جریان به چه شکل و حدی بوده است. از این روی میتوان به خوبی تصور کرد که خانه یاین انسان بی حرکت که صدایش هنوز هم عامل پیوستگی تمامی گروه بود مرکز چه حرمت و توجه بینظیری میدشه است.

و بدین دلیل پادشاه مرده رب النوعی زنده است و آرامگاه شاد خانه ی خدا.

این آغازی است بر پیدایش معابد و پرستشگاه ها.

پادشاه بعدی به مجرد اینکه ندای شاه پیشین را در توهمات خود میشنود به مقام روحانی یا خدمتگذار پادشاه قبلی در می آید. به جای پادشاه مرده،مجسمه ای می نهاده اند.بت های دنیای دوجایگاهی مراکز انتخاب شده ی کنترل اجتماعی بوده اند.

کتاب دوم

فصل یکم

خدایان ،گورها ،بت ها

تمدن هنر زندگی کردن در شهرهایی آنچنان وسیع ایت که هر فردی دیگری را نمیشناسد.آغاز تمدن در مناطق مختلف خاور نزدیک شکل گرفت و از آنجا با گسترش در مسیر دره های دجله و فرات به دره ی نیل و قبرس و آسیای مرکزی رسید.

در این فصل توضیح خواهیم داد که خصیصه ها ی برجستخ ی تمدن کهن تنهابر اساس نظریه ی 2 جایگاهی قابل توجیه است.

1-خانه ی خدایان

بیایید این طور تصور کنیم که چون غریبه ها به سرزمینی ناشناخته آمده ایم که تمامی آبادی های آن نقشه ای مشابه دارد: خانه ها و ساختمان های معمولی به دور اقامتگاهی با شکوه ساخته شده اند ما بی درنگ حدس میزنیم که آنجا باید قصر حاکم باشد.ولی در تمدن ها ی کهن این گمان که حاکم شخصی چون شاهزاده های معاصر ماست اشتباه است.بر خلاف این تصور حاکم تنها در توهم ساکنان حضور داشته است و این حاکم اغلب تندیسی بوده در بالاترین طبقهی قصر که میزی در جلوی آن قرار داشته تا عوام هدایای خود را بر روی آن بگذارند.

حداقل بخشی از معماری مذهبی شهر های ما از بقایای ذهن 2 جایگاهی در گذشته سرچشمه میگیرد.

در یکی از معابد کوهستانی مربوط به "هیتیت ها" در ترکیه چهره ی پادشاهی ردا پوش کنده کاری شده است.در پشت آن خدایی با تاج رفیع ایستاده و با دست راست راه را به پادشاه نشان میدهد در حالی که دست چپ خدا در اطراف گردن پادشاه حلقه زده و مچ دست راست او را می فشرد.(شکل 20)

2-مردگان زنده

تمدن اینکاها در 1200 سال پیش از میلاد ترکیبی از تمدن مصر و آشوری بود.در این تمدن پادشاه موجودی ملکوتی بود زاده ی خورشید و خالق و خدای خشکی و زمین در مقابل او عالی مقام ترین روحانیون بر خود میلرزیدندو بر پاهای خود بند نمیشدند .چنان وحشتی که تصور آن در روانشناسی جدید مشکل است.زندگی روزانه ی پادشاه تنها صر مناسک عبادی میشد. صورت و شانه هایش را کسوتی از پرهای تازه ی بال خفاش چون پرده ای گرفته بود تا روحانیون پیرامون او از منظر خوفناک ربانیت نادیدنیش در امان باشند.وقتی خدا پادشاه میمیرد زن های حرمسرا و خادمان نخست در حال مستی میرقصند و سپس مشتاقانه خود را خفه میکنند تا در سفر او را همراهی کنند. جسم خدا-پادشاه در خانه ی او که ز این پس به معبد تبدیل میشود نگه داری میشود و روزانه از وی پذیرایی میشود.

مراسم تدفین مردگان متشخص آن چنان که گویی آنها هنوز زنده اند تقزیبا در تمامی فرهنگهای کهن وجود داشته است.برای اجرای این مناسک توضیحی وجود ندارد ،مگر اینکه باور کنیم که زندگان نداهای مردگان متشخص خود را میشنیده اند و شاید مردگان با این نداها از زندگان چنین مراسمی را طلب میکرده اند.این پادشاهان مرده که نداهای آنها در توهمات زندگان تداوم داشته اولین خدایان بوده اند.مراسم تدفین با شگوه فراعنه ی مصر نمودی از ان است.

غذا دادن:گاهی لوله ای به قبر مرده باز میکرده اند تا به و ی غذا برسانند.درک این موقعیت مشکل است سگر اینکه قبول کنیم کسی که غذا به مرده می دهد بایستی دچار توهماتی نسبت به شخص مرده باشد.

بهد از مدتی مردن:مردمان باستان عقیده داشتند که مردگان بلا فاصله نمیمیرند بلکه پس از مدتی که از مراسم تدفین آنها گذشت میمیرند. مستوان اینگونه نتیجه گرفت که پس از مرگ مدتی طول میکشیده است تا نداهای توهمی که از جانب مردگان شنیده میشده محو شود.

اینکه مردگان به هیئت خدا در می آیند در نوشته های تمدن باستان یافت شده است:"آن که میمیرد خدا میشود.وقتی کسی میگوید:او حدا شده است –به معنای آن است که او مرده است."

حتی در دوران آگاهی درونی نیز بنا به سنت خدایان همان انسان ها ی دوران پیش اند که مرده اند.از جمله گفته ی افلاطون که وقتی از قهرمانان سخن میگوید آنها را کسانی میداند که پس از مرگ به هیئت -دیمون ها- در می آیند و به مردم میگویند چه بکنند.

3-بت هایی که سخن میگویند:

مشخصه ی سوم تمدن باستان که نشانی از حضور ذهن 2 جایگاهی است ،وجود شمار فراوانی از انواع پیکره های انسانی و نقش محوری آنها در زندگی مردم باستان است. فهمیدن علت اهمیت آشکار آنها کار مشکلی است مگر اینکه فرض کنیم این پیکره ها ابزار کمکی انسان در شنیدن نداهای توهمی بوده است.

اولین بتها 5600 سال پیش از میلاد و همزمان با ایجاد اولین اقامگاه های ثابت انسان یافت شده اند.

دهان و گوش ها: در تمدن اُلمک این مجسمه ها با دهان های باز و گوش های بی قواره پیدا شده اند ،گویی به این خاطر ساخته شده اند که بتوان با آنها به گفت و شنود پرداخت.

مجسمه ها 2 کارکرد داشته اند:1-منبع توهم زا بوده اند

2-ابزار یادیاری و یادسپاری فنون برای اشخاص ناآگاه :برای مثال مجسمه های بین النهرین 3 نوع اند:حدای زانو زده که میخی را در زمین فرو میکند،نقاله ی زنبیل دار و گاو نر دراز کشیده .آنها برای اشخاص نا آگاه ابزار کمکی نیمه توهمی بوده اند و به مثابه شاخص هایی برای به خاطر آوردن مسیر و طریقه ی حمل مصالح و استفاده از گاو به کار میرفته اند.

چشم ها :تماس چشم در چشم در نخستی ها دارای اهمیت فراوان و نشان دهنده ی سلسله مراتب قدرت است.آنکه به فروان دیگری گردن نهاده با پوزه ای آویزان محل نزاع را ترک میکند.

چشم های بزرگ بت ها باعث انتقال احیای قدرت و برتریت به فرد => کاهش آگاهی و افزایش توهمات می شده است.(شکل های صفحه های 44 و 45)

جمع بندی: وجود این همه مجسمه های بزرگ و کوچک می بایست توجیهی غیر از آن چه که تا به حال وجود داشته، داشته باشد. فرضیه ی ذهن 2 جایگاهی چنین توجیهی را در خود دارد. برپا کردن چنین بت هایی در مکان ها ی مذهبی با چسم هایی بزرگتر از حد عادی و آیین ها ی ویژه باز کردن دهان مجسمه ها ی جدید شواهدی بر این نظریه اند.در متون میخی اغلب به خدا –مجسمه های سخن گو اشاره میکند. این نداها مانند نداهای غی جسمانی ای بودن که موسی را از راهی پیچ در پیچ در صحرای سینا هدایت میکند.یا مانند نداهایی که قهرمانان ایلیاد یا ژندارک را هدایت میکردند.

فصل دوم

حکومت ها ی دینی صاحب خط

خط میخی در 4 هزار سال پیش از میلاد اختراع شد.

در هزاره ی سوم پیش از میلاد دو نوع حکومت دینی عمده وجود داشت:

1-دین سالاری شاه مباشر. خدا در هیئت یک مجسمه بود ،مجسمه نمادی از خدا نبود ،خود خدا بود.

2-دین سالاری شاه خدا: حکومت مصر.نشان الهی عموما در اواخر دوران حکومت به پادشاهان اهدا میشد شاید به این علت که شنیده شدن صدای پادشاه در توهمات مردم به مدتی زمان احتیاج داشت.

مصر باستان:

موقعیت جغرافیایی ثابت:مصر به علت قرار گیری بین 2 رودخانه از نظر جغرافیایی و مردم شناسی در زمان و مکان ثابت مانده است

اهرام :مصریان پادشاهانشان را با اندوه دفن نمیکردند بلکه آنه را با شادمانی در قصر مینشاندند.اهرام مصر مجموعه ایست از صحن ها و تالارهای جشن های بزرگ .

شکل صفحه ی 75

تحولات حکومت ها ی دینی در گذر زمان

مهمترین مسئله در دوام حکومت های دینی میزان موففقیت آنها از لحاظ زیست شناختی است.جمعیت ها همواره در حال افزایش بودند. در دوران هایی تناوبی حکومت ها ی 2 جایگاهی و پیچیدگی ها ی نداهای توهمی تا جایی گسترش مییافتند ولی بعد به علت پیچیده شدن روابط اجتماعی سقوط میکردند.

در حماسه ی سومری مشکل اینگونه بیان شده است:

تعداد مردم بیشمار شده...

خداوند از هیاهوی آنان ملول است.

گویی که نداها دچار دردسر شده اند.در ادامه ی حماسه گفته میشود که چگونه خدایان طاعون ،قحطی و سر انجام سیل بزرگ(منشا داستان سیل کتاب مقدس) را فرستادند تا از شر آدم ها رها شوند.

هر چه به پایان هزاره ی سوم نزدیک میشویم آهنگ و پیچیدگی سازمان اجتماعی افزایش و اداره ی آن به تصمیم گیر یها ی بیشتر در موقعیت محدودتر احتیاج دارد

فروپاشی مصر :

شیوه ی حکومتی خدا شاهی در مصر از انعطاف کمتری برخوردار بود. در قرن پایانی هزاره ی سوم تمامی حاکمیت در مصر فروریخت ،دانشمندان معتقدند که نابودی کامل قدرت ناشی از هیچ عامل خارجی ای نیست،بلکه در نتیجه ی ضعف داخلی ناشناخته ای میباشد.اما در این هیاهوی فروپاشی هیچ نوع شورشی صورت نمیگیرد و این خود نمودی است از ذهنیت متفاوت با امروز ما. مصر بعد از یک قرن فروپاشی دوباره با فرمانروایی خدا شاهان جدید وحدت مییابد.

فصل سوم

دلایل آگاهی

در زمان 2 جایگاهی مردم بیش از همیشه در صلح زندگی میکردند زیرا هیچ دشمنی ،جاه طلبی شخصی ای وجود نداشت ،ذهن 2 جایگاهی بود که جامعه را کنترل نه ترس یا سرکوب و حتی قانون.

برای اولین بار خشونت در تاریخ تمدن کی به وجود آمد؟ همزمان با فروپاشیده شدن کنترل اجتماعی 2 جایگاهی و در آستانه ی ظهور آگاهی ،خشونت به عنوان کوششی برای حکمرانی از طریق ارعاب به وجود آمد.

برای مثال تیگلات پیله سر اول ،پادشاه آشوری ها با سیاست ارعاب به جان روستاییان افتاد ،نقوش برجسته ی آن زمان نمایانگر آن است که ظاهرا تمام جمعیت شهرها به صورت زنده روی میله هایی که از کشاله ی ران فرو رفته و از شانه ها خارج شده بودند آویخته شدند.

در اواسط هزاره ی سوم پیش از میلاد بود که شهرک های بین النهرین بر خلاف گذشته حصار کشی شدند.

فصل چهارم

تحول ذهنی در بین النهرین

حوالی 1230 قبل از میلاد بود که به فرمان حکمران ستمگر آشور ،تکواتی نینورتای اول محرابی سنگی ساختند که با همه ی آنچه پیش از این در تاریخ بشر وجود داشت متفاوت بود.

پیش از آن در تاریخ نه هیچ پادشاهی در حال زانو زدن نشان داده شده و نه هیچ صحنه ای که نشان از خدایی غایب داشته باشد در جایی به ثبت رسیده بود.دوران ذهن 2 جایگاهی به سر آمده.(شکل 115)

در لوحی از همین زمان میخوانیم:

خدایم مرا رها کرده و ناپدید شده است،

الهه ی من مرا از خود رانده و از من دوری گزیده است.

ایده ی انسان خوب وبد،گناه:

در این جاست که میتوان درونمایه ی توانمند مذاهب جهان را نخستین بار شنید: چرا خدایان مرا ترک کرده اند؟ نکند رنجیده باشند؟ شوربختی ما نتیجه ی گناهانمان است. ما زانو میزنیم تا گناهانمان بخشوده شود و رستگاری را باز یابیم.برای این جنبه های مذهب امروزی میتوان در نظریه ی ذهن 2 جایگاهی و فروپاشی آن در این دوران توضیحاتی یافت.

مدت زمانی طولانی بود که جهان با قواعدی که با اراده ی الهی وضع شده بودند و به وسیله ی انسان اطاعت میشدند آشنا شده بود . اما ایده ی خوب و بد و رستگاری از گناه و بخشش خداوندی تنها در رویارویی با این پرسش مشکل آغاز شد که چرا ارشادهای توهمی را دیگر نمیتوان شنید؟

پی آمد های حذف توهمات شنوایی از زندگی انسان عمیق و گسترده بود و در لایه هایی بسیار گوناگون بروز کرد.

نیایش:

تنها پس ا زآنکه خدایان دیگر با مردم رو در روی سخن نمیگویند نیایش تبدیل به بحش مرکزی و مهم اعمال عبادی میشود.

فرشتگان:

در انتهای هزاره ی سوم پیش از میلاد ،آثار گرافیکی پر است از صحنه های "معارفه" :خدایی کوچک که معمولا زن است،فردی را به خدایی بزرگ معرفی میکند.پس از آن در پایان هزاره ی دوم ،با ظهور موجودات دورگه انسان-حیوان روبرو میشویم که نقش واسطه و پیام رسان را میان خدایان ناپدید شده و پیروان ردمانده و راه گم کرده ی آنان بازی می کنند.

دیوان:

اما حضور فرشتگان برای پر کردن خلا ایجاد شده بر اثر خدایان در حال عقب نشینی کافی نبود.چرا در این مرحله ی تاریخ دیوان بد نهاد به زندگی انسان وارد میشوند؟ این اندیشه که نکند سکوت خدایان نشانه ای باشداز خشم آنها.آنگاه که خدایان به مردمی ویژه چون پیام آوران کاهش یابند و یا به شکل فرشتگانی درآیند که در تیرگی با مردم رابطه برقرار میکنند،خلا قدری ایجاد میشود که نتیجه ی آن ظهور ناگهانی اعتقاد به وجود دیوان است. از آن پس رخدادهای طبیعی نشانه ای بودند از خشم خدایان نسبت به انسان،طوفان شنی که از صحرا میگذرد دیوی است کمه تنوره میکشد.

ایین های دیو ستیزی به شدت گسترش مییابند،اکثر دانسته های ما از این آیین مربوط به سالهای 630 پیش از میلاد است .از این مجموعه هزاران لوح در دست است که جنبه های گوناگون این جامعه ی جادو زده را آشکار میکند. و این همه شاهدی است از جامعه ای رو به زوال که در دست نیروهای اهریمنی گرفتار است

بهشتی نو:

اشاره شد که پیش از این انسان ها ندای خدا را در همه جا میشنیدند. وقتی وارد هزاره ی اول قبل از میلاد میشویم ندای خدایان دیگر شنیده نمیشود،زمین به فرشتگان و دیوان سپرده شده و خانه ی خدایان به آسمان منتقل میشود.و آنگاه که داستان طوفان عظیم (سرآغاز داستان کتاب مقدس)را به داستان های گیل گمش در سده ی هفتم پیش از میلاد بیافزاییم درمی یابیم که این داستان برای توجیه هجرت خدایان از زمین به کار رفته است.

حتی خدایان در رویارویی با این باران سیل آسا وحشت زده شدند .آنان فرار کردند و به بالا به بهشت انو پناه بردند.

غیب گویی:

اکنون پرسش اینست که چه کسی کار خدایان را بر عهده خواهد گرفت؟

آگاهی ذهنی(سوبژکتیو) یعنی تحول مبتنی بر استعاره های زبانی فضای عمل که در آن "من" بتواند کنشهای گوناگون را به عواقبشان نسبت دهد ،نتیجه ی کلی این تنگنا بود.اما یک راه حل ابتدایی تر مجموعه ای از رفتارها است موسوم به غیب گویی.

فرمانروایانی که خدایی برای هدایت خود ندارند بی ثبات اند و به خود نامطمئن ،به طالع بینی و غیب گویی پناه می آورند .

انواع غیب گویی را در 4 گروه بیان میکنیم:

1-فال:

فال صرفا بسط چیزی مشترک در دستگاه عصبی پستانداران است به عبارتی ،اگر ارگانیسمی رخداد الف را پس از ب تجربه کند ،در برخورد های بعدی با پدیده ی الف در انتظار رخ دادن ب خواهد بود.

مثال: اگر شهری بر بالای تپه بنا شود،خوش یمن است.

اگر مورچه های سیاه بر روی پی ساختمانی در حال ساخت دیده شوند ،آن خانه ساخته و صاحبخانه در آن زندگی میکمد تا پیر شود.

2- قرعه کشی:

تفاوت آن با قبلی در فعال بودن و یافتن پاسخ برای موقعیت ها ی نوظهور است. هدف گاهی دریافت یک پاسخ آری یا نه ساده یاانتخاب یک نفر و ... بود.

با توجه به اینکه مفهوم شانس تا همین اواخر مطلقا وجود نداشت ،نتیجه باید به دست خداسان ایجاد میشد.

3- فال گیری:

نوعی است که به ساختار آگاهی از همه نزدیکتر است. شکل اصلی آن ریختن روغن روی آب و خواندن عقاید خدایان بر اساس حرکات روغن بود.

4- غیب گویی ارتجالی:

به نحوی مبهم به یک مشکل فکرکنید ،آنگاه از پنجره به بیرون بنگرید و اولین چیزی که چشمتان به آن میافتد را انتخاب و سعی کنید چیزی راجع به مشکلتان از آن "بخوانید".

جمع بندی : در این فصل به فروپاشی ذهن 2 جایگاهی در بین النهرین،و واکنش ها نسبت به این دگرگونی در ذهنیت انسان،تلاش برای یافتن راهی برای انجام دادن کاری به کمک ابزارهای دیگر هنگامی که دیگر نداها شنیده نمیشوند پرداختیم.این که روشی دبگر برای یافتن پاسخ چه باید کرد آگاهی بود و آگاهی نخستین بار در تاریخ این سیاره در بین النهرین اواخر سده ی دوم پیش ز میلاد رخ داد.

فصل پنجم

آگاهی خردورزانه ی یونان

گشت و گذاری در میان ادبیات اولیه یونان ایلیاد و اودیسه

در ایلیاد این سرود بزرگ رازناک در تجلیل از خشم کلماتی است که تکامل آنها بعدها معانی ذهنی پیدا کردند.فهم سیر تکمل این کلمات راهی است برای فهم شیوه ی تکامل آگاهی یونانی.

این کلمات شامل:توموس،فرن،نوس،پسوخه که انها را غالبا به ذهن ترجمه کرده اند و کرادی که به قلب ترجمه شده است میباشد.

اقنوم های آگاهی (preconscious hypostases)

اقنوم یعنی واژه ی مبنایی

منشا اعمال در ابتدا نداهای ذهن 2 جایگاهی بوده اند سپس این اقنوم ها ی پیش آگهی اند که موجب عمل میشود و سپس ذهن آگاه جای آن را میگیرد.

تکامل زمان اقنوم های آگهی 4 مرحله دارد:

1-ابژکتیو: در عصر 2 جایگاهی این واژه ها به مشاهدات ساده ی خارجی اطلاق می شدند.

2-درونی:هنگامی که این واژ] ها به معنای چیزی در درون بدن به ویژه احساس های درونی خاص در آمدند.

3-سوبژکتیو:هنگامی که این واژه ها به روند هایی اطلاق میشوند که میتوان آنها را ذهنی نامید،این واژه ها از محرک های درونی که گویا سبب عمل میشوند حرکت کرده اند به سوی فشاهای درونی که اعمال استعاری ممکن است در آنها اعمال شود.

4- هنگامی که اقنوم های مختلف در یک نفس خودآگاه که قادر به درون نگری است به هم پیوسته میشوند....(ناقص)