Saturday, October 2, 2010

کارکرد های ذهنی در جوامع عقب مانده

این نوشتار خلاصه ی ناقصی است از کتاب ذکر شده که برای جلسه ی کنفرانس کتاب آماده شده بود. 
2 فصل اول و فصل آخر این کتاب به نظر من مهمترین و جالب ترین فصول آن هستند-توصیه ی اکید به خواندن آنها دارم- که از 2 فصل اول خلاصه ی نسبتا کاملی در زیر آمده ولی از بقیه ی فصل ها خیر.
اصل کتاب با مثال های زیادی مطلب را بیان داشته که در بسیاری موارد در این خلاصه تنها به شماره ی صفحه ی مثال اشاره شده است.

به نام خدا
کتاب : کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده
نوشته ی لوی –برول(1929-1857)
ترجمه ی یدالله موقن
لوی برول فیلسوف،جامعه شناس و انسان شناس فرانسوی در این کتاب اصل یگانگی خرد انسانی را که همه اصلی فرازمانی و فرامکانی میپنداشتند متزلزل کرده و نسبیت منطق نسبیت فرهنگ و زبان را معرفی کرده است.
او در این کتاب به تعارض با انسان شناسان مکتب روح انگار"”Animism که تفاوت ذهنیت اقوام ابتدایی و مدرن در مرتبه و نه در نوع میدانستند میپردازد. روح انگاران معتقد اند شیوه ی تفکر و استدلال انسان های ابتدایی مانند انسانهای مدرن است اگر چه ممکن است انسان های ابتدایی بر پایه ی مقدمات نادرستی استدلال کنند اما فرم استدلالشان با ما یکی بوده است.
فصل یکم:
بازنمایی های جمعی در ادراک انسانهای ابتدایی و سرشت عرفانی این بازنمایی ها
بازنمایی جمعی: انگاره های ذهنی
1.در ذهن ما پدیده ها به سه دسته ی : عاطفی،محرک و عقلانی تقسیم میشوند . در ذهن ما بازنمایی یا انگاره ی ذهنی نمونه ی اعلای پدیده ی  cognitive  است .
اما در ذهن ابتدایی  چنین تمایزی وجود ندارد و ذهن نمیتواند انگاره یا تصاویر اشیا را فی نفسه و جدا از عواطف و هیجانات همواه آنها بررسی کند
پس در ذهن ابتدایی عناصر عاطفی یا محرک جزء جدایی ناپذیر بازنمایی یا انگاره اند.درک وی از اشیا همراه عمیقترین هیجانات روحی است.
2.mystic thought : علاوه بر هیجانات تصاویر ذهنی انسان ابتدایی با تاثیرات جادویی نیز عجین شده است در نظر وی این تاثیرات همواره واقعی هستند . ذهن وی عرفانی است یعنی به نیروها و تاثیرات و اعمالی اعتقاد دارد که گرچه آنها را از طریق حواس نمیتواند درک کند اما وجودشان را واقعی میپندارد.
*.عدم تمایز موجودات زنده و مرده: چون هز چیز خواص عرفانی دارد و این خواص به علت سرشتشان مهمتر از آن خواصی هستند که ما از طریق حواس خود در می یابیم ،از این رو در ذهنیت انسان ابتدایی فرق میان موجودات جاندار و بی جان آنقدر نیست که در ذهنیت ما هست.حقیقت این است که ذهن ابتدایی غالبا این فرق را کاملا نادیده میگیرد.
از این طریق انسان اشیا و موجودات را به صورت یم مل در نظر میگیرد.
مثلا: زمین صحته ای نیست که حیات بر آن می گذرد بلکه در دل زمین اثری حیات بخش وجود دارد و این اثر از دل زمین ساطع میشود و به همه چیز نفوذ میکند و زمان حال را با زمان گذشته مرتبط میکند.
*.عدم تغییر در محیط و عدم دستکاری اشیا:
مثال: سرخپوستان گویانای بریتانیا در ساختن اشیا مهارت فوق العاده ای دارند اما آنان هرگز مصنوعات خود را اصلاح نمیکنند و دقیقا روش ساخت پدرانشان را ادامه میدهند.
در لوانگوا بومیان اجازه ی احداث جاده ی نو را نمیدهند زیرا اعتقاد دارندکه با جاده ی قدیم میدانند امور چگونه است اما از پیامدهای ناشناخته ای که ممکن است بر اثر رها کردن جاده ی قدیم  و احداث جاده ی جدید رخ دهد بی اطلاع اند.

علت: این وضع صرفا نتیجه ی عادت و روح کحافظه کار خاص این قوم نیست .بلکه نتیجه ی مستقیم اعتقاد آنان به خواص عرفانی اشیا است.خواصی که با شکل اشیا ارتباط دارند و اگر در شکل اشیا تغییر کوچکی اتفاق افتد نظم آن خواص ماورایی به هم میخورد و ممکن است نیروهای بد و ارواح آنان آزاد گردند.
این اعتقاد عرفانی با فنگ شویی ژاپنی ارتباط نزدیک دارد.
انسان ابتدایی هرگز نمیتواند شیئ را جدا از خواص عرفانی آن درک کند.
عدم توجه به آوردن تبیین برای پدیده ها:
هر زمان که پرسش خود را اینگونه مطرح کنیم که "ذهن انسان ابتدایی چگونه این یا آن پدیده ی طبیعی را تبیین میکند؟ " خود را در بن بست قرار داده ایم.
زیرا این پرسش بر این پیش فرض اشتباه استوار است که ذهن انسان ابتدایی اموری مانند خواب ،رویا،تندر و غیره را به سادگی مانند ما درک میکند و سپس ذهنش برانگیخته شده و میکوشد تا برای این پدیده ها علتی بیابد.
اما در ذهنیت اقوام رشد نیافته پدیده های طبیعی به آن صورتی که ما از این اصطلاح میفهمیم وجود ندارد.
سوال اصلی این است که"چگونه پدیده ها از پیله ای که در آن گرفتارند به تدریج رها شده و این امکان به وجود می آید که آنها جدا و متمایز درک شوند و چگونه آن چیزی که در آغاز بخش مدغم و جدایی ناپذیر از آن پیله بود بعدا میتواند از آن جدا شود و "تبیین" ان گردد.
تصاویر و تمثال ها:
مثال: از نظر چینیان رابطه ی تصاویر موجودات با خود موجودات ،هم از لحاظ جسمانی و هم از لحاظ روحی کاملا به صورت این همانی و تناظر یک به یک است. یک تصویر در نظر چینیان خود دیگر واقعیت زنده است ، آشیانه ی روح است. در واقع چنین نسبت تنگاتنگی میان تصویر و شخص ستون فقرات نیاپرستی کهن چینی و اساس بت پرستی چینی را تشکیل میدهد.
در ذهن ابتدایی شبیه سازی میتواند جای مدل اصلی را بگیرد و همان خواص را داشته باشد.
نام ها مقدس اند: از نظر انسان ابتدایی کارکرد واقعی نام همان چیزی نیست که در ذهن ما است.
مثال: سرخپوستان نام خود را نه نشانه ی صرف بلکه بخش متمایز شخصیت خود میشناسند درست همانقدر که چشمان و دندان های خود را بخش متمایز وجود خود میدانند. همانطور که ایجاد زخم در یکی از اندام ها کالبد شخص را مجروح میکند ،بدرفتاری با نام شخص نیز سبب زخمی شدن شخص میشود.
هر انسان ابتدایی در آغاز هر دوران تازه از زندگیش نامی تازه اختیار میکند.
علت اهمیت نام ها و تصاویر: واقعیت چیز شبیه از همان نوع واقعیت اصل است  یعنی ذاتا عرفانی است
سایه: انسان برای سایه نیز همان اهمیت نام و تصویر را قائل است. فولکلور همه ی اقوام پر از داستانهایی درباره ی سایه اند.
مثال: در زمان تدفین مردگان چنانچه سایه ی کسی در تابوت حبس شود برای سلامتی و خوش بختی اش زیان آور است.
سایه را یکی از نفس ها میدانند ،سایه نیز جزوی از شخصیت است که بر سرنوشت شخص تاثیر عظیمی دارد.
رویا،نمونه ای از عدم افتراق امر ذهنی و عینی:
رویا در ذهن این انسان اهمیت و معنایی بیش از ما دارد.
نخست: رویا درست مانند بیداری واقعی است. دوم: پیشگویی کننده ی آینده است،وسیله ی ارتباط با فرشته ی نگهبان و ارواح است. رویا فرمانی از سوی ارواح است. در نظر سرخپوستان رویا همان مقامی را دارد که کتاب مقدس برای ما، یعنی رویا منبع وحی و الهام است.
چرا رویا این گونه اهمیت دارد؟
1.انسانهای ابتدایی قادر نیستند میان امر ذهنی و عینی تمایز بگذارندو ادراک واقعی و ادراک خیالی برای آنها به یک اندازه واقعی است و به عینی بودن تمامی این بازنمایی ها اعتقاد دارد.
بزرگترین آشفتگی فکری افراد نامتمدن این است که میان امر ذهنی و امر عینی فرق نمیگذارند و آن دو را در هم می آمیزند.
2.در نظر وی عالم ارواح قویتر از عالم واقع است در نتیجه ادراک رویایی واقعی تر از ادراک روزمره است. رویا شکل نازل و وهمی ادراک نیست بلکه بر عکس روی شکل عالیتر ادراک است چون در آن،عناصر مادی و ملموس کمترند و ارتباط با ارواح و نیروهای نامرئی مستقیمتر و کاملتر صورت میگیرد.
تفاوت ادراکات:
معیار اعتبار ادراکات در نظر ما: یکی از نشانه های اساسی که از طریق آن اعتبار عینی یک ادراک را تشخیص میدهیم بر اساس نظر لایب نیتس ،این است که شیئ یا پدیده ای که دریافت میشود در شرایط یکسان به همه کس همانند نمایان گردد و توافق افراد سنجه ای ایست برای تشخیص اینکه آیا مدروک پدیده ای واقعی است یا خیالی.
این معیار از نظر انسان ابتدایی مردود است زیرا آنان معتقدند که بعضی موجودات یا اشیا خود را فقط به برخی اشخاص نمایان میسازند.گرچه ممکن است در آن محل دیگرانی هم باشند اما آنان از دیدن آن موجودات عاجز اند.
مثال: جادوگر پزشک شیئ کوچکی را از بدنن فرد بیرون میکشد گرچه که این شیئ فقط برای خود وی قابل دیدن است.
ادراک انسان ابتدایی متفاوت با ادراک ما سمت گیری شده . ادراک آنان برخلاف ما در وهله ی نخست با خصوصیات موجودات و ظواهر اموری که ما آنها را عینی مینامیم دلمشغولی ندارد. از نظر آنان مهمترین خواص موجودات و اشیائی که به ادراک آنان درمیآیند قدرتهای جادویی نهفاه در آنها و صفات عرفانیشان هستند.

عدم تمایز زهر و طلسم:
مثال:
در ذهن بسیاری از بومیان تمایز میان طلسم و زهر میهم است .آنچه ما زهر مینامیم در نظر آنها شکل دیگر قدرت مادی یک طلسم است. طلسم و زهر تنها با حضور روح یاری کننده موثر واقع میشود. و کشته شدن صرفا بر اثر طلسم همانقدر مسلم است که بر اثر طلسم.
هنگامی که پزشک دارویی را تجویز میکند،روح دارو بر روح بیمار اثر میگذارد
نتیجه: 
بنابراین انسان ابتدایی در محیطی از موجودات و اشیا به سر میبرد که همه علاوه بر خواصی کهما میدانیم خواص عرفانی نیز دارند . او احساس میکند موجودات ادراک نشدنی بیشماری او را احاطه کرده اند (ارواح نیاکان مرده،illusion )
مثال: سیاهپوست آفریقایی در اعمال روزانه ینشان میدهدکه چگونه با یک روح بزرگ و نیرومند جهان پیرامون (صفحه ی 127)
تفاوت انسان ابتدایی و انسان مذهبی فعلی:
فرد مذهبی به نظم دوگانه واقعیت اعتقاد دارد که یکی مرئی ،محسوس و زیر سلطه ی قوانین طبیعی است و دیگری نامرئی،نامحسوس و روحی است و قلمرو عرفان را تشکیل میدهد و بر نظم اولی محیط است. اما ذهنیت ذهنیت انسان ابتدایی چنین دو جهانی را نمیشناسد که از یکدیگر متمایز ولی در ارتباط با هم و کم و بیش متداخل باشند. در نظر او فقط یک جهان وجود دارد . هر واقعیتی مانند هر عملی، عرفانی است و در نتیجه ادراک آن نیز عرفانی است.
فصل دوم:
قانون آمیختگی
منطق حاکم بر فرآیند تفکر انسان ابتدایی(وسیله ی ارتباط دهنده ی بازنمایی ها):
پیوند میان بازنمایی انسان ابتدایی همانند پیوندهای میان بازنمایی های ما نیست و سیستم منطقی حاکم بر ذهن انسان ابتدایی متفاوت از ما است .
و بر اساس مثالهایی که بیان میشود ما ذهنیت آنان را "پیش –منطقی" مینامیم.
اصل علت و معلول:
این اصل در ذهن انسان ابتدایی کاملا متفاوت با ما است
هر چیز جدیدی میتواند منشا بدبختی و وقایع ناخوشایند باشد.
مثال:اگر کسی در امتداد جاده راه میرود و ماری روی وی بیافتد و هفته ی بعد فرزندش فوت کند ،این دو واقعه را با هم مرتبط میداند.
معمولا چنین اعتقاداتی را اینگونه تبیین میکنند که انسانهای ابتدایی اصل علیت را به طور نادرست به کار میبرند و دچار خطای توالی زمان میشوند و علت یک رویداد را با آنچه پیش از آن اتفاق افتاده یکی میدانند. هرگاه الف قبل از ب اتفاق افتد الف علت ب است زیرا در ذهن آنان چیزی به نام "تصادف" وجود ندارد.
اما این توجیه کافی نیست و باید به پیوند های عرفانی میان بازنمایی ها نیز توجه کنیم.

اثر تجربه بر اعتقادات عرفانی:
نکته ای که در تفکر عرفانی وجود دارد این است که عدم کارآمدی این تفکر و مثالهای نقض تجربی خدشه ای بر آن ایجاد نمیکند.
چون تجربه به آن چیزی محدود میشود که در واقعیت فیزیکی ملموس و دیدنی باشد و در تجربه ها قدرت های خفیه ی جادویی فراچنگ نمی آید.برای همین نمیتوان نمونه ای را پیدا کرد که بر اثر عدم موفقیت یک عمل جادویی اعتقاد انسان های ابتدایی به اعمال جادویی سست شده باشد.
مثال: تجربه به طور غریبی در برابر خواص بتهایی که آسیب پذیری را تضمین میکنند بی اثر است. روش تفسیر همیشه به گونه ایست که این اعتقاد را تقویت میکند. مثلا بومی ای که با وجود هرز زخمی میشود معتقد خواهد شد که طرف مقابل باطل السحر قویتری از وی داشته است.
آنچه را تجربه و انتظام طبیعی پدیده ها مینامیم چیزی نیست که ذهن انسان ابتدایی آمادگی فهمش را داشته باشد و از آن متاثر شود. ذهن او آنقدر مملو از خواص و روابط جادویی است که اغلب به نسبت های عینی میان اشیا بی اعتنا است و به پیوندهای عرفانی توجه زیادی دارد،این پیوندها پیشاپیش شکل گرفته اند و از تجربه ی نسبتها یا روابط عینی که در حال حاضر وجود دارند به دست نیامده اند.
عدم التزام به اصل امتناع متناقض:
در بازنمایی های ذهنیت ابتدایی موجودات زنده و پدیده ها هم میتوانند خودشان باشند و هم چیز دیگر،امری که ذهنیت مدرن ان را برنمیتابد.آنان از آنچه متناقض است آشکارا خوشحال نمیشوند اما برای اجتنب از تناقض هم به خود دردسر نمیدهند.
مثال: اعضای قبیله ی ترومایی میگویند آنها جانوران آبزی هستند.اعضای قبیله ی بورورو افتخار میکنند که طوطیان سرخند. طوطی سرخ نامی نیست که آنها بخواهند به خود بدهند و نیز نسبتی نیست که مدعیش باشند .آنچه آنان میخواهند بگویند اینهمانی واقعی میان خودشان و طوطیان سرخ است.
توتم:
همه ی جوامعی که شکل توتمی دارند این نوع بازنمایی های جمعی را میپذیرند.اعتقادات توتمی آنان حاکی از این است که میان اعضای یک گروه توتمی و توتمشان اینهمانی وجود دارد.

The law of Participation
آیا این پیوند های عرفانی تحت قانونی عمومی قرار دارند؟
این ذهنیت قوانین مربوط به خود را دارد که مهمترین و نخستین آنها قانون آمیختگی است.
مثال: بدل و تمثال اصل است
ادراک با عناصر عاطفی و هیجانی آمیخته است.
فرد همان طوطی سرخ است.

روح:
چرا انسان به روح معتقد است؟
طبق نظریه ی تیلور و Animismsانسان ابتدایی تفاوت انسان زنده و مرده و تفاوت خواب و بیداری را میدیده است و در راه یافتن توجیهی عقلانی برای این پدیده ها ،جسم و روح را از هم جدا انگاشته است.
اما آیا این نظریه واقعا درست است؟
به نظر میرسد که "روح" به معنای دقیق آن که مبدا نظریه تایلور است و ان را موضوع فلسفه ی بدوی انسان وحشی میدانند جز در میان اقوام نسبتا پیشرفته مشهود نیست و مفهوم روح را دیگر نمیتوان دستاورد محکم و بی چون و چرای اندیشه دانست.
مثال:
داکوتان ها به 4 نوع روح قائل بودند : (صفحه 151
روح بیابان 154-155
این مثالها نشان میدهند که تصور روحی منسجم اصلا در میان انسانهای ابتدایی پیدا نمیشود. بلکه بازنمایی انسان 1.سرشتی بسیار احساسی داشته و 2. هنوز به مرحله ی آگاهی متمایزی از یک فردیت ،یعنی روحی که خصلتی واقعا یگانه و منسجم داشته باشد نرسیده است.
عضو قبیله و عضو توتم احساس میکند که با گونه ای از جانوران یا گیاهان که توتم اوست و با روح-رویای خویش و با روح بیشه زار خود به طور عرفانی یکی است

مراسم و رقص های جمعی:
هدف ذکر شده در آنها غالبا بازتولید منظم بعضی از گونه های جانوری و گیاهی است.
توصیف: این رسومات  تشریفات،مراسم و رقصهایی که با نقاب یا بی نقاب و با زیورها و تزئینات نقاشی شده ،جامه های مخصوص و خال کوبی ها اجرا میشوند و در میان بسیاری از اقوام ابتدایی مرسوم اند.مانند:رقصهای گاو کوهان دار سرخپوستان،رقصهای گوزن نر مکزیکی ها و ..
این مراسم تجربه ی آمیختگی است و نمیتوان را بطه ی تنگاتنگی را که میان فرد با گروه توتمی او و با گونه های توتمی اش وجود دارد در قالب یک مفهوم بیان کرد.
در نگاه نخست به نظر میرسد که گویی همه ی آنچه انان میخواهند نمایش دهند رفتار برخی جانوران باشد اما مراسم معنای بسیار عمیقتری دارد،زیرا هر شرکت کننده در مراسم یکی از نیاکان را بازنمایی میکند.









فصل 4
ارتباط ذهنیت جوامع عقب مانده با زبانهایی که تکلم میکنند
کلا باید بدانیم که درباره ی زبان های اقوام ابتدایی شناخت کمی داریم.
در این فصل با جستجو در واژگان ؛جمله ها و ساخت عبارات زبانهای آنها سعی میکنیم به ساختار فکر آنها نزدیکتر شویم.
1.
اهمیت جزئییات ملموس و مادی:
برجسته تریم ویژگی بیشتر زبانهای سرخپوستان امریکای شمالی این است که آنها دقت زیادی به کار میبرند تا جزئیات ملموس و مادی را بیان کنند. و بدین منظور واژگان بسیار غنی ای برای توصیف این موارد دارند.  ص 214-215
گستره ی واژه ی ما: صفحه ی 215
فعلها:
صیغه ی فعل: در بسیاری از این زبانها صیغه ی خاصی برای جمع های 3 تایی و دوتایی وجود دارد و عموما بیشتر از 3 را زیاد نام مینهند و صیغه ی جدایی دارد . اما به تدریج که کارکردهای ذهنی تعدیل میشوند تمایلی به وجود می آید که صیغه های جمع را به جمع ساده فروکاهند و ابتدا جمع 3تایی و بعد 2تایی از میان میرود.
2.زمان فعل:در این زبانها مانند زبان ما یک فعل برای بیان زمانهای مختلف شکلهای متفاوتی دارد اما تعداد این زمانها بسیار زیاد است  صفحه ی 221
3.انواع فعل امر: صفحه ی 222
4.تمایل تصویری در زبانهای ابتدایی:
تمایل تصویری یعنی اینکه آنچه را شخص مایل به بیانش است در غالب طرح و تصویر بیان کند. در این زبانها روابط مکانی(یعنی اموری که از طریق حافظه ی بصری و حافظه ی لمسی میتوان به خاطر سپرد) با جزئیات  شرح داده میشود. به همین دلیل در این زبانها تعداد ضمائر شخصی و ضمائر اشاره زیاد است و برای بیان نسبتهای مکانی میان فاعل و مفعول ،وضعیت نسبی شان ،مرئی بودن ،حاضر یا غایب بودنشان شکلهای متفاوتی وجود دارد. فی الواقع مقوله های کانکریتِ وضعیت،محل و فاصله همان اهمیت بارزی را در ادراک اقوام ابتدایی دارند که زمان و علیت در ادراک مدرن.صفحه ی 228
ذهنیت انسان ابتدایی فقط خواهان بیانوضعیت نسبی اشیا و اشخاص در مکان نیست بلکه خواهان بیان فاصله ی میان آنها نیز هست. ذهنیت ابتدایی به این نیز خرسند نمیشود مگر آنکه زبان علاوه بر امور فوق ،جزئیات مربوط به شکل اشیا و ابعاد آنها و نیز طرز حرکت آنها را در شرایط مختلفی که قرار میگیرند بیان کند و برای این منظور شکلهای بیانی متنوعی را به کار میگیرد.
پیشوندها : صفحات 230-232
پسوندها: تعداد پسوندها و کارکردهای متنوعشان حتی از تعداد پیشوندها و کارکردهایشان بسیار بیشتر است.
پسوندها: صفحات 233
انواع مختلف فعل: در بسیاری از این زبانها فعلی مه خوردن را بیان میکند با تعداد خوراکی هایی که عرضه و مصرف میشود متناسب است. یا فعل سفر بر حسب نوع سفر زمینی ،دریایی یا غیره فرق میکند.
قید: مثالا واژه ی زو که به معنای راه رفتن است میتواند با قیدهای زیر همراه شود: صفحه ی 246-247-248
جمع بندی: صفحه ی 237
4.زبان ایما و اشاره: در بیشتر جوامع ابتدایی دو زبان ایما و اشاره و زبان ملفوظ در کنار یکدیگر وجود دارند .
مثال: صفحه ی 238

این زبان نقش مهمی در ایجاد ارتباط بازی میکرده است به طوری که میگویند در آن دوره دستها با ذهن همخوانی داشتند و باهم یکی  بودند .حرکت دستها ضرورت گرامری داشته و حالت بیان مفاهیم و اندیشه با حرکت دست ها پیچیده و سیستماتیک است و به همان سرعت بیان ملفوظ بیان میشوند.
ویژگی ذهنی فردی که با ایما سخن میگوید: کسی که به زبان ایما سخن میگوید دارای تعداد زیادی تداعی های محرک بصری است ،او تصویر اشیائ اشخاس را در ذهن خود حاضر دارد و هنگامی که میخواهد در باره ی آنها با ایما صحبت کند بی درنگ این تداعی ها در ذهنش نقش بسته و او را قادر میسازد که آنها را توصیف کنند.
این دوزبان در راستای هدف اصلی که ایجاد زبانی توصیفی است با هم همکاری میکنند.
مفاهیم:
مفاهیم یعنی چه؟
مفاهیم در ذهن ما و آنان متفاوت است. چیزی که آنان در ذهن دارند را باید مفهوم تصویر نامید.این مفاهیم خاص اند نه عام، به این معنی که دست یا پایی که آنان تصور میکنند همیشه دست یا پای شخص خاصی است .
مثال: در بسیاری از زبانهای سرخپوستان امریکا واژه ی متمایزی برای چشم،دست و .. وجود ندارد بلکه واژه هایی که آنان بیان میکنند همیشه در خمیری ادغام شده اند که دلالت بر صاحب اسن اعضا یا اندام ها دارد. مثلا هیچ گاه نمیگویند زبان؛بلکه میگویند زبان من ،زبان تو.
در جزایر مارشال هیچ واژه ای برای جنس عام پدر وجود ندارد و این وازه هرگز بدون موصول به کار نمیرود ،بلکه همیشه به شخص ویژه ای اطلاق میشود.
جمع بندی: صفحه ی 252-253
زبان های ابتدایی از لحاظ واژگان توصیفی بسیار غنی اند.
 این زبان برخاسته از چه اندیشه ای است؟: در ذهن ابتدایی مفاهیم تصویری ،نوعی طرح نگاری هستند که فقط به تعمیم محدود و انتزاع مقدماتی تن میدهند ، اما مستلزم رشد فوق العاده حافظه اند.
طبقه بندی ذهنی :
اصل طبقه بندی در این ذهن بر پایه ی آمیختگی عرفانی صورت میگیردنه خصوصیات بارز عینی . مجموعه ی همه موجودات،جانوران،درختان و ستارگان همانند اغراد گروههای اجتماعی بر این پایه تقسیم میشوند که به کدام توتم یا کلان تعلق دارند.ذهن ابتدایی هیچ برداشتی از جنس،گونه و انواع ندارد. ذهن ابتدایی به شناخت ناچیزی دست مییابد زیرا برای آنکه شناختی صورت گیرد ،تفکر و بیان کانکریت باید جایشان را به تفکر انتزاعی و بیان مفاهیم بدهند و مفاهیم تصویری خاص باید منسوخ شده و جایشان را مفاهیم عام و انتزاعی بگیرد.
فصل 5: اعداد
صفحه ی 266
اما حتی میدانیم که در بسیاری از جانوران ،مادر با علائم کاملا روشن میفهماند که او دریافته است که یکی از بچه هایش را از وی گرفته ایم....ادامه در صفحه ی 267+268
ذهن ابتدایی با مفهوم عدد ،بیش از 3 آشنا نیست و برای شمارش بیشتر از اعضای بدن خود و تصویر سازی با استفاده از آن کمک میگیرد.
مثال: 279
فصل ششم رسم هایی که بازنمایی های جمعی در آنها متجلی هستند و بر این بازنمایی ها قانون آمیختگی حاکم است.
برای تفسیر رسم ها توصیف های روانشناسانه ی زبادی ارائه شده است اما باید نگاه مجددی به این رسم ها از زاویه ی ذهن خود انسان ابتدایی بیاندازیم.
1.رسم های تهییه خوراک:
برای تهیه ی خوراک شعائر پیش از صید،هنگام صید و پس از صید را داریم. هدف این شعائر این است که موفقیت در به دام انداختن صید تضمین شود،صید نتواند بگریزد یا از  خود دفاع کند،صید آرام گرفته شود،به خاطر مرگش گروه را ببخشد.
در ذهن انسان ابتدایی تعقیب موثر صید اساسی ترین عامل موفقیت در صید نیست ،بلکه نقش اساسی را فرآیندهای جادویی دارند که میتوانند صید را حاضر کرده و گرفتاری وی را تضمین کنند.
مثال: صفحه ی 327-328
صفحه ی 328
صفحه ی 330
صفحه ی 331
مناسک کشتن شکار:
هدف این مناسک آرام کردن روح جانور و خنثی کردن تقاص روح او که نماینده ی روح تمام جانوران است میباشد.
مثال:338-339
جنگ:
مراسم جنگ شامل: 346
4.
تفاوت رسوم دینی با رسوم پیش عرفانی:
آیا مراسم دینی ما مشابه مراسم عرفانی است و مراسم دینی ما را یاری میدهد تا معنای مراسم انسان ابتدایی را درک کنیم؟
این دو مراسم تفاوت های اساسی با هم دارند.
مثلا مراسم ما شامل سپردن کشتی به دست مریم مقدس قبل از رفتن به سفر دریایی یا توسل جستن به میانجی قدرتمند و خیر خواهی است.
باوجود شباهت ها ، ما مراسم ابتدایی را درک نمیکنیم چون تاثیری که آنان از مراسمشان انتظار دارند غیر از تاثیری است که ما انتظار داریم . این تفاوت به تفاوت اساسی در شیوه ی نگرش ما به طبیعت مربوط میشود.
تفاوت های اساسی در نگریستن به طبیعت:
در شیوه ی تفکر ما طبیعت دارای نظمی عینی و تغییر ناپذیر است . این موضوع چندان اهمیتی ندارد که این نظم را چیزی بدانیم که خدا آفریده و آن را نگه داشته یا نه؛زیرا در تفکر ما خود خدا نیز موجودی شناخته میشود که فرمانهایش را تغییر نمیدهد . از این رو عمل انسان غربی بر پایه ی تصور همین نظم پدیده ها که وقوعشان تابع قوانین معینی است و هیچ عاملی با مداخل ی خودسرانه ی خود نمیتواند آنها  را تغییر دهد تنظیم میشود. انسان غربی این نظم عینی را –گاه بر پایه ی متافیزیک- درک میکند.
اما از نظر ذهن ابتدایی طبیعت به معنای فوق وجود ندارد او احساس میکند که واقعیت ،عرفانی است که در آن هر چیز نه به قوانین طبیعی بلکه به پیوندهای عرفانی و آمیختگی های عرفانی ارتباط دارد. و این پیوندها  و آمیختگی ها به گروه اجتماعی وابسته اند همچنان که گروه اجتماعی به آنها .بنابراین شگفت زده نخواهیم شد چنان که پی ببریم که گروه اجتماعی مسئول برپا نگهداشتن آن چیزی است که ما آن را نظم طبیعت میدانیم.
مثال:352
مثال:353
تفاوت مراسم باران: 1.انسان مدرن جمعی از برجستگانش را درصومعه گرد می آورد تا با تزرع و اجرای مراسم به ارواح و خدایان نزدیکتر شوند و از آنان طلب باران کنند
2.اقوام ابتدایی مراسم باران را شکل داده و بی واسطه با روح باران یکی شده و باعث بارش آن میشوند.
(به وجود آمدن) پادشاه ،کاهن: در میان اقوامی که پیشرفته ترند.دیگر کل گروه توتمی نیست که با برگزاری مراسم مناسب از حصول نتیجه دلخواه مطمئن میشود؛بلکه اغلب یک عضو گروه که صفات ویژه ای دارد ناگزیر یا داوطلب میشود وسیله ی برقراری آمیختگی شود.
به این ترتیب آنها با برگزاری مناسک و شعائری که که فقط خودشان شایستگی اجرای آن را دارند میتوانند انتظام پدیده های طبیعت و تداوم حیات گروه را تضمین کنند.
مثال: 356
جمله:357

فصل نهم
گذر به ذهن های عالیتر
بیهوده است که بکوشیم نهادها و رسوم و اعتقادات اقوام ابتدایی را بر اساس تحلیل روانشناختی و منطقی ذهن انسان مدرن تبیین کنیم.
همانطور که گفتیم در بسیاری  ….














Thursday, July 1, 2010

سیر مرگ اندیشی در غرب، دکتر محمد صنعتی،مجله ی ارغنون

در اینجا خلاصه ای مرتب و جابجا شده  از مقاله ی دکتر محمد صنعتی در باب مرگ اندیشی در غرب که در مجله ی ارغنون به چاپ رسیده بود را میبینید،ببینید
به نام خدا 
انسان و مسئله ی بودن یا نبودن
پشت هر چیز شبه عظیم مرگ ِ جهان گستر است، سیاهی فراگیر!
اگر "بودن یا نبودن" مساله ی اصلی هملت،رباعیات خیام ،ایلیاد و اودیسه نبود ،آیا این دستاوردهای خلاق میتوانست مردم را اینگونه مجذوب خود کند؟
نخستین کتابی که از تمدن بزرگ باستان به دست ما رسیده کتاب مردگان مصر است.
کهنترین آرزوی انسان دستیابی به گیاه جوانی است.
اندیشه ی مرگ، ترس از آن، بیش از هر چیز دیگری ذهن حیوان انسانی را تسخیر می کند: انگیزه ی اصلی فعالیت انسان است-فعالیتی که عمدتا بر اجتناب از کشنده بودن مرگ طراحی شده تا با انکار این امر که مرگ مقصد نهایی انسان است بر ترس از کشندگی آن فایق آید.
مصر: مصر فرهنگی است که طی چند هزار سال به صورت وسواسی با اندیشه های مرگ و پس از مرگ مشغله ی ذهنی داشت. میدانیم که مصر چند هزار سال نه تنها با فرهنگی مرگ ندیش بلکه با "صنعت مرگ اسطوره ای"(Mythological (Death-Industry میزیست.
انها مانند انسان های بدوی دیگر در آرزوی جاودانگی تمامیت بودند؛نامیرایی روح و جسم را با هم میخواستند و تن را پس از مرگ مومیایی میکردند تا "کا"(آن بخش از انسان که پس از مرگ میماند و به بدن باز میگردد) بتواند بار دیگر با بدن یگانه شود.


اهمیت مرگ در فلسفه :

افلاطون: فیلسوفان راستین در کار چگونه مردن اند.
سنکا برای فائق آمدن بر هراس مرگ اندرز مشهوری دارد و آن " اندیشیدن مدام به  مرگ " است.
مولوی هستی انسان را از آغاز تا انجام در معرض ولادت و مرگی مستمر میداند.

Thanatology :                        

مرگ شناسی
خودکشی، مرگ هراسی و مرگ گریزی ،میل به کشتن و کشته شدن ،آزارخواهی و آزارکامی ،خشونت ،جنگ طلبی ،مرگ دوستی(  (Necrophillia، اندیشه های آپوکالیپتیک و نیز تمامی ژانرهای ادبی که بر محور مرگ است،جزو این علم اند.
در رابطه با مرگ خشونت اهمیت زیادی دارد، فروید آن را مشتقی از فراران مرگ میشناخت.
عقل شرقی و خرد پذیری غرب
در نیمه ی اول قرن نوزدهم شوپنهاور به تفاوت بارز فرهنگ شرق و غرب پی برده و میگوید، بین اخلاق یونانیان و هندوان آنتی تزی خیره کننده وجود دارد. موضوع اولی این است که امکان زندگی شادمانه ای را فراهم آورد،موضوع دومی به عکس این است که آدمی را از زندگی به کلی بازخرید کرده و از آن خلاص کند.
این تفاوت هستی مدارانه تفاوت های گفتمانی و نگرشی را نیز به دنبال دارد و بر ابعاد مختلف زندگی فرهنگی موثر است.
البته شوپنهاور خطائی تاریخی میکند و به فراز و نشیب های موجود در هر فرهنگ توجه نمیکند

شرق:

در شرق و امپراطوری اسلامی همرزمان با نهضت ترجمه ی آثار یونان باستان و گسترش امپراطوری نگرش مثبت به زندگی گسترش یافت  تا زمان حمله ی مغول و تیمور خواست زندگی را تجربه میکرد ،ولی با حمله ی مغول به شرق و ادامه ی ان با حمله ی تیمور و جنگ و چپاول و کشت و کشتار ،بار دیگر اندیشه ی مرگ و انکار خواست زندگی و گسترش افکار عرفانیٍ زندگی گریز بر شرق سیطره یافت(برهه ای که شوپنهاور به بررسی آن پرداخته است) .

تابوی مرگ:
پورنوگرافی به جنبه های به زبان نیاوردنی جنسیت توجه داشته است... مع هذا در قرن بیستم ؛مرگ روز به روز به زبان نیاوردنی تر میشود... مشغله ی فکری با آن بیمارگونه و ناسالم است ... باید همه را از آن باز داشت، موضوعی سری و شرم آور ،کاملا در تقابل با محاسن زندگی افزایی چون جنسیت،عشق،آزادی و نامیرایی.
مردگان به زیر زمین نیستند ،
به جنگل اند ،به خانه اند
مردگان مرده نیستند
(شعری آفریقایی از فرهنگی بدوی و منکر مرگ)
پذیرش اندیشه ی مرگ و سخن گفتن درباره ی مرگ برای اذهان مدرن همواره دشوار بوده است. فیفل گزارش میدهد که پزشکان بیش از مردم عادی مرگ را انکار میکنند:
"جالب است که اضطراب مرگ ،وقتی در متون روانپزشکی به چشم میخورد که معمولا فقط به عنوان مشتقی یا پدیده ای ثانویه توصیف میشود و اغلب به عنوان صورتی از "ترس اختگی..." که بیشتر قابل تحمل است . جالب است که اسن صورت بندی های را در خدمت نیازهای دفاعی خود روانپزشکان بدانیم."

دگرگونی های نگرشی:
پذیرش با هراس از مرگ در تاریخ غرب از آغاز عصر هومری-که نوشتارهای مهمی چون ایلیاد و اودیسه از آن در دست داریم- تا کنون تحولات زیادی داشته است . در باب اینکه مرگ در غرب در چه دوره ای تابو بوده است چندان توافقی وجود ندارد.
از آغاز تاریخ نوشتاری غرب ،از حماسه های ایلیاد و هومر و عصر تراژدی تا سیطره ی مسیحیت در اروپا مرگ و خشونت بخش مهمی از فرهنگ غرب بوده اند.

هومر تا قرن پنجم پیش از میلاد:

 طبق گفته ی افلاطون ،شاید از زمان نوشته شدن ایلیاد و ادیسه تا قرن پنجم پیش از میلاد هومر آموزگار یونان بوده است. و در سرتاسر یونان "هومر" طراح اصول والایی بود است و بچه ها در مدارس قسمت هایی از آن را حفظ می کرده اند. در این حماسه "مرگ زیبا" و "خشونت شکوهمند " بسیار برجسته است ولی مرگی است ناخواسته؛ مثلا مادر اودیسه در سرزمین مردگان غمگین است و ناخوشنودی خود را از سردی و نموری این سرزمین ابراز میکند. قهرمانان این حماسه بر خلاف شاهنامه در برابر تهدید مرگ بارها میگریند  و این به ما نشان میدهد که مرگ اندیشی در قهرمانان هومر بیشتر مرگ آگاهی است و به هیچ روی مرگ طلبی از آن دست که در عصر فلسفه ی یونان و مسیحیت میبینیم نیست.

430 سال پیش از میلاد: دوران "عصر طلایی"

بسیاری عصر طلایی پریکلس را الگوی تمدن غرب میدانند.در این عصر بزرگترین تراژدی نویسان یونان میزیسته اند و در تراژدی های خود خشونت و جنگ را ،نه شکوهمند ،یا سکوی پرتاب به ابدیت ،بلکه به مثابه امری سبعانه ،احمقانه و شرارت بار نشان میدانند و بارها بر بیهودگی و نکبت جنگ تاکید دارند.
ولی این هراس از مرگ که در دو عصر هومری و عصر طلایی بدیهی به نظر میرسید ،در عصر فلسفه و توسط سقراط انکار شد.

از فلسفه ی یونانی تا کلیسای مسیحی:

 بیش از 2 هزار سال از سقراط،افلاطون و اپیکور گرفته تا کلیسای مسیحی تلاش کرده اند با تغییر شناختی ،باعث شوند انسان هراس از مرگ را انکار کرده و حتی از  ابراز آن احساس شرمندگی کند و الگویی برای انسان غربی ارائه دهند که در آن فیلسوفان ظاهرا ترسی از مرگ در دل ندارند و این عوام اند که از مرگ میترسند و آن برایشان نشانه ی ساده لوحی،دون پایگی و بزدلی است. در این گفتمان هراس از مرگ تابویی است که باید از آن احراز شود یا لااقل به زبان نیاید. پس در غرب همواره پیامی متناقض باعث شده نترسیدن از مرگ ،هیچ دانستن آن و پذیرفتنش با اشتیاق شعار خواص باشد و زیستن با شوق زندگی و هراس از مرگ در نگرش توده های عوام حضوری مستمر داشته باشد.بنابراین در غرب همواره دو جهان و دو فرهنگ وجود داشته باشد.
در عصر مسیحیت این فاصله کمتر شد.

عصر مسیحیت:


در این زمان با گسترش رهبانیت مسیحی ،مرگ اندیشی گسترش یافت و شوق زندگی زمینی با احترام بدن به کنار رفت تا تن بی جان ،به وقت مرگ خاکی شود که به اصل باز میگردد.خاکی که رنج انسان بود و انسانی که در زندگی مصداق رنج بود.

رنسانس:


از آغاز رنسانس به تدریج اندیشه ی زندگی جایگزین اندیشه ی مرگ شد .انسان مدرن به عنوان انسان آزاد آموزش دیده بود که باید کمتر از هر چیز به مرگ بیاندیشد زیرا عقل او در دوران مدرن ژرف اندیشی درباره ی زندگی است و نه مرگ ؛ و با این خردورزی جدید معطوف به زندگی بود که غرب به دستاوردهای عظیم و شگفت آور مدرنیته رسیده بود و در پیش خود آینده ای بسیار درخشان میدید که با علم و تکنولوژی میتواند با شتابی روزافزون بر مشکلات انسانی خود در این جهان فائق آید.
انسان نو مانند انسان هومر با خواست زندگی و شوق و شور بودن میزیست ،ولی با این تفاوت که دومی بیشتر با غریزه هدایت میشد و اولی قرار بود با اندیشه و خرد زندگی خود را با آگاهی و اراده ی مختار و با شوق پیشرفت هدایت کند. انسان نو،انسانیتش با اندیشه ،خرد،اراده مختار و البته با خواست زندگی و جستجوی حقیقت در واقعیتهای ملموس و عینی پیرامونش تعریف شد.
میشل دومونتین: انسان آزاد ،کسی است که فقط بر طبق خرد زندگی میکند ،با هراس از مرگ هدایت نمیشود . بلکه مستقیما اشتیاق برای خوبیها دارد . بنابراین وی کمتر از همه چیزها به مرگ می اندیشد و عقل او ژرف اندیشی در باب زندگی است.
ولی مگر میشود این بزرگترین تهدید و خطر هستی انسان را ،هر روزه پیرامون خود ببیند و بتواند نبیند؟ بتواند آن را نادیده بگیرد؟
نیچه: اینکه مردمان ابدا نخواهند به مرگ بیاندیشند مرا شاد میکند! بسیار دوست آنم که کاری کنم که صدها بار اندیشه ی زندگی برای آنها خواستنی تر شود.

 آغاز قرن 19:

 آشکار است که جنگ ناگزیر این برخورد عرفی با مرگ را میروبد،مرگ دیگر انکار نخواهد شد.ما مجبور میشویم آن را باور کنیم،مردم واقعا میمیرند،و نه دیگر یکی یکی ،بلکه بسیار،اغلب دهها هزار در یک روز .مرگ دیگر رویدادی تصادفی نیست...
 در دوره ی پس از انقلاب کبیر فرانسه (1789 ) اروپا وارد جنگ 20 ساله ای  با رهبری ناپلئون(نماد جنگ طلبی و خودشیفتگی) میشود . بعد از این دوران حضور مرگ در ادبیات(رمانتیسم ها ) و فلسفه(شوپنهاور) حضوری منفی نبود.
ادبیات و مرگ:
در سال 1818 با انتشار فرانکشتاین مری شلی،ژانر جدیدی در رمان نویسی اروپا به وجود آمد که خود مشتقاتی داشت،یا ژانر های نزدیک به آن که موضوع محوری همه ی آنها هراس از مرگ ،کشتن ،کشته شدن،ارواح و اشباح بود،یعنی ژانر هایی که شامل رمانهای جنایی-پلیسی،خون آشام ها،قتلهای زنجیره ای و یا ماجراهای شرلوک هلمز،رمانهای سیاسی-جنایی،هولناک و آنچه تحت عنوان ادبیات گوتیک در سرتاسر قرن نوزدهم باب شد.
پدیده ای که از ادبیات قرن نوزدهم شروع و به سینمای قرن بیستم رسید و با موضوع موجودات فضایی ،روایت آدمخواران ادامه یافت. هانیبال ،سکوت بره ها،نمونه هایی است که در آنها میل به خشونت ،جنایت و مرگ مرکزیت دارد.
فلسفه و مرگ:
در فلسفه قرن نوزدهم ،پس از جنگ های ناپلئونی در نوشتار هگل و شوپنهاور مرگ بیش از نوشتار دیگران بازنمود یافت.
هگل مرگ را نه تنها در بنیاد دیالکتیک قدرت ،در رابطه ی خدایگان و بنده بلکه در «دیالکتیک عشق » میدانست. و توضیح میداد: مرگ خود عشق است،در مرگ است که عشق مطلق آشکار میگردد.
در جایی دیگر میگوید: "انسانی که اضطراب را حس نکرده باشد نمیداند که جهان طبیعی داده،دشمن اوست و در پی کشتن و نابود کردن اوست و ذاتا از آنکه او را به طور واقعی خشنود کند ناتوان است... او حداکثر میخواهد جهان را اصلاح کند یعنی جزئیات آن را تغییر دهد ... بی آنکه خصائص رذاتی و اساسی ان را دگرگون کند. این انسان در مقام اصلاح طلب ،زیرک و ماهر و حتی همچون مردمی همرنگ جماعت عمل خواهد کرد ولی هرگز انقلابی راستین نخواهد داشت".
رمانتیک ها :
برای آنان مرگ بسیتر جذاب بود و به شکوهمند کردن مرگ میپرداختند. با آثار آنان مرگ و بازنمود های آن بر ادبیات چیره شد.
این همه ستایش مرگ با فلسفه ی هگل ،رمانتیسم و ادبیات گوتیک به قرن 19 سرازیر شد . مرگ و جسد مرده و خون در هنر و ادبیات والایش یافته بود، و مشاهده ی جنایت ،خشونت هیجان انگیز،و هراس از مرگ ،کشتن و کشته شدن برای مولف و خواننده ی رمان های جنایی ،قصه ی قاتلان زنجیره ای و خون آشامها ،لذت بخش بود. تا آنجا که میتوان گفت ادبیات قرن نوزدهم،روایت مرگ زیبا و خشونت شکوهمند است.
زیبایی شناسی شر ، موضوع هنر رمانتیسم ها و ناتورالیست ها شد.
این پدیده که با فاصله ی نه چندان زیاد ،پس از آغاز روشنگری پا به عرصه ی فرهنگ غرب گذاشت ،آن هم پس از عصری که ستایش زندگی و دستیابی به خوبیها و رویگردانی از مرگ محور آن بود ،باید بسیار پرسش انگیز باشد،که پرا اینگونه نگرش را تغییر داد و شکل گیری گفتمان متفاوتی آغاز شد؟ اگر جنگهای گسترده ی ناپلئون ،از پاریس تا مسکو ،آن هم برای سالها ادامه نداشت و آن همه خشونت،کشت و کشتار و ویرانی تجربه نمیشد،کدام عامل میتوانست این تغییر نگرش مدرنیته از زندگی و امید را به خشونت و مرگ توضیح دهد؟
چرا بر خلاف آن نگرش منفی به جنگ و مرگ که پس از جنگ جهانی اول وجود داشت ،در نیمه ی اول قرن نوزدهم و پس از جنگ های ناپلئون آنچه دیده میشد اغلب حکایت از هیجان در برابر مرگ ،لذت از خشونت و مرگ ،و بالاخره عشق به خشونت بود؟
در دوران هومری نیز خشونت با شکوه و قهرمانیگری وجود داشت ولی همراه با شوق زندگی و والایی جلوه گر میشد.
در قرن نوزدهم هیجان مربوط به خود مرگ میشد!.
شوپنهاور1835:
؟؟ نفهمیدم خواست زندگی
شوپنهاور مرگ را هدف نهایی زندگی میدانست و آن را فرشته ی الهام بخش فلسفه مینامید. شوپنهاور با بیان این عبارت ،عقربه ی ساعت فلسفه را به عقب ،به دوران سقراط و افلاطون باز گرداند،عقربه ی ساعتی که میشل دومونتین،اسپینوزا و دکارت به جلو برده و انسان مدرن را از مرگ اندیشی به سوی اندیشه ی زندگی آورده بودند. 
زندگی اکثریت عظیمی مبارزه ی مداوم برای همین هستی است،با این یقین که در پایان از دست خواهد رفت.ولی آنچه آنان را قادر به تحمل این نبرد فرساینده میکند ،چندان عشق به زندگی نیست،بلکه هراس از مرگ گریز ناپذیری است که در پس زمینه ایستاده و در هر لحظه ممکن است به آنها نزدیک شود.
برای شوپنهاور زندگی همواره رنج مداوم بود.او خوشبختی را نبود رنج میدانست و معتقد بود هیچ کس در پایان زندگی خویش اگر با هوشیاری داوری کند و با خود صادق باشد ،آرزو ندارد که زندگی خود را بار دیگر تکرار کند و به سادگی «نابودن» را برمیگزیند. «بنابراین کوتاهی زندگی که این همه برای آن اشک ریخته میشود ممکن است بهترین مشخصه ی زندگی باشد». این همان عقل شرق است که بودا به آن رسیده و شوپنهاور سخت محسور آن بود. با «انکاره خواست» است که که میتوان در به روی اشتیاق و آرزو بست و از رنج خلاصی یافت.
شوپنهاور پیش بینی میکند که عقل ازلی در غرب نه خرد گالیله بلکه عقل شرقی است.

 پایان قرن 19:


طی سالهای 1885 تا پایان قرن اروپا حال و هوایی افسرده داشت گویی در نومیدی احتضار به سر میبرد -آمریکا در دنیای دیگری میزیست- بی آنکه نشانه ای از جنگ ،گرسنگی ،بیماری یا زلزله باشد.
هنر فرد را در انزوا می ستود و با آنچه خرد گریز و رازواره بود می آمیخت.این یکی از دورانهای شگفت انگیزی است که انسان در برابر علم و فن آوری ،آرامش و امنیت و رفاه مقاومت میکند .رفتن به سوی مرگ در این دوران انگار فقط مقاومتی است که با سرشت انسان ،نیازهای روانی او و شاید شکل گیری گفتمانی در ارتباط باشد. انگار همان عواملی که انسان را از آزادی میترساند و میگریزاند ،آنچه را اریک فروم در "گریز از آزادی " به آن پرداخته باید در هدایت انسان  پایان قرن بیستم به سمت مرگ نیز در کار باشد. مثلا هراس از امنیت و رفاه،و وحشت از بیدردی یا نوستالژی قهرمانیگری که انسان خود را برای آن به خطر اندازد! یا دلتنگی برای درد و رنج که باید قهرمانانه آن را تاب بیاورد! یا نیاز به ناکامی و لذت از درد ،همان که انسان را به سمت ریاضت کشی و درد کامی میبرد.
از زمان میشل دومونتین و فرانسیس بیکن "انکار هراس از مرگ" که از زمان افلاطون آموزش داده شده بود با پذیرش آن جایگزین شد.

جنگ جهانی اول:

جنگ های ویرانگر جهانی ذهن انسان غربی را برانگیخت تا خردگریزی و وحشیگری پنهان درونی خود را بار دیگر ببیند؛خشونتی که می پنداشت به مهار خرد ابزاری خود درآورده است. و انسان متمدن لااقل توانسته است میل به پرخاشگری و خشونت به دیگری را ،برای انسان وحشی غارنشین واگذارد! ولی جنگ اول باعث شد انسان واقعیت خود را ببیند.
جنگ جهانی اول بسیاری را درباره ی شکنندگی تمدن اروپا به تعمق واداشت و این اندیشه که این تمدن نیز مانند تمدنهای شکوهمند نینوا،بابل و تخت جمشید میرا است به اذهان رساند.
فروید و هایدگر دو اندیشمند این دوران بودند.
فروید نوشت: "دو چیز در این جنگ حس فریفتارزدایی را در ما برانگیخته است،یکی اخلاق پستی که دولتها از بیرون .. و دیگر سبعیتی که افراد در بالاترین سطوح تمدن انسانی از خود نشان دادند.

جنگ دوم:

آنچه در جریان جنگ اول و سالهای پس از آن مشاهده می شد ،افول خرد و بروز رفتارهای خردگریزی که بالاخره ،در نازیسم و فاشیسم متجلی شد و با شعار زنده باد مرگ به کشتار و ویرانگری ،نژادکشی و کوره های آدم سوزی رسید.ایدئولوژی ای که با رای آزاد توده های مردم و استوار بر خرد عوام برگزیده شد.
چرا باید مرگ را برمیگزیدند؟ از جنگی برآمده بودند و آنگاه بحرانهای رکود و فقر رخ مینمود.در این زمان منجی ای ظهور یافت که نجات و رستگاری را نوید میداد و مردم نه به آزادی و شان انسانی می اندیشیدند و نه به اعتلای فرهنگ و تمدن ،بلکه به پایه ای ترین نیازهای خود برای بقا توجه داشتند.

1950 شاهد انفجار علاقه به مرگ هستیم که بسیاری آن را به تهدید نابودی کامل با بمب هیدروژنی و آزمایشهای اتمی در جو و به دنبال آن جنگ سرد و کشتار ویتنام و..  نسبت میدهند.
"خطر بمب هیدروژنی مردم را وادار کرده است که بفهمند مرگ بار دیگر واقعا با گامهای بلند بر زمین حرکت میکند و نیز اینکه نژاد کشی در زمان ما یک امکان واقعی است و علم فاحشه ایست که با قتل و مرگ به همان آسانی نزدیکی میکند که با سلامتی و زندگی. این مرگ اندیشی همراه هراس بسیار از مرگ بود
.
 جنگ(جهانی اول؟؟؟) انسان غربی را واداشته که نگرش خود را تغییر دهد ،مرگ را ببیند و آن را به جای شایسته ی خود بازگرداند.
ولی جنگ دوم و هراس از بمبی که هیروشیما را به یکباره نابود کرد مرگ را در غرب بار دیگر جابجا کرد .آن را از جای شایسته ی خود که پایان بود ،به جلو آورد.مانند آنچه در شرق رخ داد مرگ از پایان به آغاز آورده شد. . لااقل در پست مدرنیته وسوسه ی مرگ جای انکار آن را گرفت
اکنون پیش بینی شوپنهاور را میبینیم: "شرق به غرب آمده است"
اکنون اپوکالیپس و پایان! اکنون بودیسم،نیروانا،نیندیشیدن یا اندیشیدن یه هیچ.«مهر هفتم» برگمان«ساتیرگون» فلینی،«سالوی» پازولینی و «اینک آخر الزمان» فرانسین کاپولا روایت این اپوکالیپس مدرن در سینما بود که به ایثار تارکوفسکی می رسد.ساموئل بکت  آپوکالیپس مدرن ،بازی انتظار و فقرزدگی و نکبت زندگی مرگبار را روایت میکند؛زندگی زمینی بی معنی شد! و مرگ انسان ،مرگ سوژه و مرگ معنا اعلام شد.


پست مدرنیته:

 پست مدرنیته ،حس پایان یافتگی و آپوکالیپس:
تو گریستی به خاطر شب ،
کنون شب فرا رسیده است .
پس در تاریکی گریه کن  ..
پایان بازی ساموئل بکت
بسیاری (من جمله آن بخشی از مدرنیته که به سوی اندیشه های پست مدرن رفته است )تلاش کرده اند تا هراس از مرگ را که به عنوان واقعیت هستی مدارانه ی انسان بپذیرد و آن را جهان گستر بداند.
انگار بخشی(شاید بخش کوچکی) از جهان غرب به ویژه آن بخشی که از انقلاب کبیر فرانسه به این سو همراه با جنگ و بحرانهای اقتصادی-سیاسی ،دگرگونی های مرزهای جغرافیایی و تغییرات هویت ملی درگیر بوده است؛به موقعیت فروبسته (آپوریای) خویش در برابر مرگ و نابودی رسیده است.این قسمت از غرب نگاهش به انسان در پی بی معناشدگی ،نااندیشندگی ،افول خرد و آپوریای پایان است و بهاضطراب نابودی(Annihibition    anexiety   ( ،ترس از هم فروپاشی(Disintegration fear) رسیده.
غرب غیر اروپایی:
البته غرب به ویژه غرب غیراروپایی که طی دو قرن گذشته به دور از میدان جنگ و فاجعه زیسته و در گستردگی پهناور خود که در پی جهانی شدن شرق و دیگر جوامع کره زمین را فرا گرفته و در راستای آرمانهای مدرنیته و پیشرفت انسان خردورز راه میپیماید
علت:
برخی آغاز این دوران را به «خدا مرده است» نیچه نسبت میدهند ولی بیشتر نگاهشان به  جنگ است،وضعیتی که انسان را در موقعیت نا امنی و تهدید مرگ قرار میدهد،انگار فاجعه برای آنان هر روز تکرار میشود و تمام انرژی زندگی آنان مانند جامعه ی زیر خط فقر ،صرف دفاع از خود در برابر مرگ  و نه  زندگی و لذت از آن میشود .پس ماگزیر فقط به امکان پایان و تباهی می اندیشند. هر روز برای آنان پایان دنیا است!آینده ای ندارند مگر آپوکالیپس.
برخی وجه مشترک بسیاری از نظریه پردازان فرهنگ و فلسفه ی این دوران را در این میدانند که غالبا در مکان فعالیت و زندگی خود یا «بیگانه» بوده اند ،یا لااقل بومی جامعه ای نبوده اند که در می زیسته اند(کامو،بکت،...) و احساس دیده نشدن به مثابه ی یک انسان و غریب و برده بودن و از دست دادن هویت و نابودشدن میکرده اند.
فاجعه ی نابودی اتمی تمامی دو شهر و هراس از نابودی هسته ای انسان غربی را در نیم قرن جنگ سرد و حتی پس از پایان آن به سوی مرگ نگه داشت و در موقعیتی فروبسته و ناگزیر ،با فلسفه ی متناهیت(Finitude) و به انتظار اپوکالیپس.
این انسان مرگ را در همه ی دستاورد های خود تکرار میکند: مرگ سوژه،مرگ مولف، پایان ایدئولوژی، پایان تمدن،پایان تاریخ! به قول هابرماس «فیلسوفان نیز بدرودهای خویش را جشن میگیرند» یکی خود را  پساتحلیلی میداند ،دیگری پساساختارمدار،پسا مارکسیست،انگار همه به پسا –مداری (Post-ism) خود و از «پایان ایدئولوژی» به (End-ism)  رسیده اند.
پایان و مرگی که از داستایوفسکی و کافکا شروع و به بکت و صدای پس از گور ادبیات پسا مدرن رسید.
انسان مدرن نه با ستیز شکوهمند با سرنوشت ،بلکه با شکوهی نکبت بار زندگی میکند.
بکت: نکبت و فقر انسان را با نثری باشکوه روایت میکند. قهرمانان وی انگار از میان خاکروبه های جنگ سر برآورده اند؛همواره به انتظار!  ولی مانند انسان کافکایی با پرسشهایی بی پاسخ مانده ،یرگردان و گمگشته نیست، بلکه چون انسانهایی که میدانند قرار است این تعلیق را بازی کنند! میدانند که همه چیز بی معنا است،همه ی تفسیرها،تاویل ها،داده ها،یافته ها،واژه ها،حقیقت ها! شاید همه چیز معلق است ولی نه سرگردان. آنچه روایت میشود بلاتکلیفی نیست،انتظار است که باید آن را زندگی کنند.