Thursday, July 1, 2010

سیر مرگ اندیشی در غرب، دکتر محمد صنعتی،مجله ی ارغنون

در اینجا خلاصه ای مرتب و جابجا شده  از مقاله ی دکتر محمد صنعتی در باب مرگ اندیشی در غرب که در مجله ی ارغنون به چاپ رسیده بود را میبینید،ببینید
به نام خدا 
انسان و مسئله ی بودن یا نبودن
پشت هر چیز شبه عظیم مرگ ِ جهان گستر است، سیاهی فراگیر!
اگر "بودن یا نبودن" مساله ی اصلی هملت،رباعیات خیام ،ایلیاد و اودیسه نبود ،آیا این دستاوردهای خلاق میتوانست مردم را اینگونه مجذوب خود کند؟
نخستین کتابی که از تمدن بزرگ باستان به دست ما رسیده کتاب مردگان مصر است.
کهنترین آرزوی انسان دستیابی به گیاه جوانی است.
اندیشه ی مرگ، ترس از آن، بیش از هر چیز دیگری ذهن حیوان انسانی را تسخیر می کند: انگیزه ی اصلی فعالیت انسان است-فعالیتی که عمدتا بر اجتناب از کشنده بودن مرگ طراحی شده تا با انکار این امر که مرگ مقصد نهایی انسان است بر ترس از کشندگی آن فایق آید.
مصر: مصر فرهنگی است که طی چند هزار سال به صورت وسواسی با اندیشه های مرگ و پس از مرگ مشغله ی ذهنی داشت. میدانیم که مصر چند هزار سال نه تنها با فرهنگی مرگ ندیش بلکه با "صنعت مرگ اسطوره ای"(Mythological (Death-Industry میزیست.
انها مانند انسان های بدوی دیگر در آرزوی جاودانگی تمامیت بودند؛نامیرایی روح و جسم را با هم میخواستند و تن را پس از مرگ مومیایی میکردند تا "کا"(آن بخش از انسان که پس از مرگ میماند و به بدن باز میگردد) بتواند بار دیگر با بدن یگانه شود.


اهمیت مرگ در فلسفه :

افلاطون: فیلسوفان راستین در کار چگونه مردن اند.
سنکا برای فائق آمدن بر هراس مرگ اندرز مشهوری دارد و آن " اندیشیدن مدام به  مرگ " است.
مولوی هستی انسان را از آغاز تا انجام در معرض ولادت و مرگی مستمر میداند.

Thanatology :                        

مرگ شناسی
خودکشی، مرگ هراسی و مرگ گریزی ،میل به کشتن و کشته شدن ،آزارخواهی و آزارکامی ،خشونت ،جنگ طلبی ،مرگ دوستی(  (Necrophillia، اندیشه های آپوکالیپتیک و نیز تمامی ژانرهای ادبی که بر محور مرگ است،جزو این علم اند.
در رابطه با مرگ خشونت اهمیت زیادی دارد، فروید آن را مشتقی از فراران مرگ میشناخت.
عقل شرقی و خرد پذیری غرب
در نیمه ی اول قرن نوزدهم شوپنهاور به تفاوت بارز فرهنگ شرق و غرب پی برده و میگوید، بین اخلاق یونانیان و هندوان آنتی تزی خیره کننده وجود دارد. موضوع اولی این است که امکان زندگی شادمانه ای را فراهم آورد،موضوع دومی به عکس این است که آدمی را از زندگی به کلی بازخرید کرده و از آن خلاص کند.
این تفاوت هستی مدارانه تفاوت های گفتمانی و نگرشی را نیز به دنبال دارد و بر ابعاد مختلف زندگی فرهنگی موثر است.
البته شوپنهاور خطائی تاریخی میکند و به فراز و نشیب های موجود در هر فرهنگ توجه نمیکند

شرق:

در شرق و امپراطوری اسلامی همرزمان با نهضت ترجمه ی آثار یونان باستان و گسترش امپراطوری نگرش مثبت به زندگی گسترش یافت  تا زمان حمله ی مغول و تیمور خواست زندگی را تجربه میکرد ،ولی با حمله ی مغول به شرق و ادامه ی ان با حمله ی تیمور و جنگ و چپاول و کشت و کشتار ،بار دیگر اندیشه ی مرگ و انکار خواست زندگی و گسترش افکار عرفانیٍ زندگی گریز بر شرق سیطره یافت(برهه ای که شوپنهاور به بررسی آن پرداخته است) .

تابوی مرگ:
پورنوگرافی به جنبه های به زبان نیاوردنی جنسیت توجه داشته است... مع هذا در قرن بیستم ؛مرگ روز به روز به زبان نیاوردنی تر میشود... مشغله ی فکری با آن بیمارگونه و ناسالم است ... باید همه را از آن باز داشت، موضوعی سری و شرم آور ،کاملا در تقابل با محاسن زندگی افزایی چون جنسیت،عشق،آزادی و نامیرایی.
مردگان به زیر زمین نیستند ،
به جنگل اند ،به خانه اند
مردگان مرده نیستند
(شعری آفریقایی از فرهنگی بدوی و منکر مرگ)
پذیرش اندیشه ی مرگ و سخن گفتن درباره ی مرگ برای اذهان مدرن همواره دشوار بوده است. فیفل گزارش میدهد که پزشکان بیش از مردم عادی مرگ را انکار میکنند:
"جالب است که اضطراب مرگ ،وقتی در متون روانپزشکی به چشم میخورد که معمولا فقط به عنوان مشتقی یا پدیده ای ثانویه توصیف میشود و اغلب به عنوان صورتی از "ترس اختگی..." که بیشتر قابل تحمل است . جالب است که اسن صورت بندی های را در خدمت نیازهای دفاعی خود روانپزشکان بدانیم."

دگرگونی های نگرشی:
پذیرش با هراس از مرگ در تاریخ غرب از آغاز عصر هومری-که نوشتارهای مهمی چون ایلیاد و اودیسه از آن در دست داریم- تا کنون تحولات زیادی داشته است . در باب اینکه مرگ در غرب در چه دوره ای تابو بوده است چندان توافقی وجود ندارد.
از آغاز تاریخ نوشتاری غرب ،از حماسه های ایلیاد و هومر و عصر تراژدی تا سیطره ی مسیحیت در اروپا مرگ و خشونت بخش مهمی از فرهنگ غرب بوده اند.

هومر تا قرن پنجم پیش از میلاد:

 طبق گفته ی افلاطون ،شاید از زمان نوشته شدن ایلیاد و ادیسه تا قرن پنجم پیش از میلاد هومر آموزگار یونان بوده است. و در سرتاسر یونان "هومر" طراح اصول والایی بود است و بچه ها در مدارس قسمت هایی از آن را حفظ می کرده اند. در این حماسه "مرگ زیبا" و "خشونت شکوهمند " بسیار برجسته است ولی مرگی است ناخواسته؛ مثلا مادر اودیسه در سرزمین مردگان غمگین است و ناخوشنودی خود را از سردی و نموری این سرزمین ابراز میکند. قهرمانان این حماسه بر خلاف شاهنامه در برابر تهدید مرگ بارها میگریند  و این به ما نشان میدهد که مرگ اندیشی در قهرمانان هومر بیشتر مرگ آگاهی است و به هیچ روی مرگ طلبی از آن دست که در عصر فلسفه ی یونان و مسیحیت میبینیم نیست.

430 سال پیش از میلاد: دوران "عصر طلایی"

بسیاری عصر طلایی پریکلس را الگوی تمدن غرب میدانند.در این عصر بزرگترین تراژدی نویسان یونان میزیسته اند و در تراژدی های خود خشونت و جنگ را ،نه شکوهمند ،یا سکوی پرتاب به ابدیت ،بلکه به مثابه امری سبعانه ،احمقانه و شرارت بار نشان میدانند و بارها بر بیهودگی و نکبت جنگ تاکید دارند.
ولی این هراس از مرگ که در دو عصر هومری و عصر طلایی بدیهی به نظر میرسید ،در عصر فلسفه و توسط سقراط انکار شد.

از فلسفه ی یونانی تا کلیسای مسیحی:

 بیش از 2 هزار سال از سقراط،افلاطون و اپیکور گرفته تا کلیسای مسیحی تلاش کرده اند با تغییر شناختی ،باعث شوند انسان هراس از مرگ را انکار کرده و حتی از  ابراز آن احساس شرمندگی کند و الگویی برای انسان غربی ارائه دهند که در آن فیلسوفان ظاهرا ترسی از مرگ در دل ندارند و این عوام اند که از مرگ میترسند و آن برایشان نشانه ی ساده لوحی،دون پایگی و بزدلی است. در این گفتمان هراس از مرگ تابویی است که باید از آن احراز شود یا لااقل به زبان نیاید. پس در غرب همواره پیامی متناقض باعث شده نترسیدن از مرگ ،هیچ دانستن آن و پذیرفتنش با اشتیاق شعار خواص باشد و زیستن با شوق زندگی و هراس از مرگ در نگرش توده های عوام حضوری مستمر داشته باشد.بنابراین در غرب همواره دو جهان و دو فرهنگ وجود داشته باشد.
در عصر مسیحیت این فاصله کمتر شد.

عصر مسیحیت:


در این زمان با گسترش رهبانیت مسیحی ،مرگ اندیشی گسترش یافت و شوق زندگی زمینی با احترام بدن به کنار رفت تا تن بی جان ،به وقت مرگ خاکی شود که به اصل باز میگردد.خاکی که رنج انسان بود و انسانی که در زندگی مصداق رنج بود.

رنسانس:


از آغاز رنسانس به تدریج اندیشه ی زندگی جایگزین اندیشه ی مرگ شد .انسان مدرن به عنوان انسان آزاد آموزش دیده بود که باید کمتر از هر چیز به مرگ بیاندیشد زیرا عقل او در دوران مدرن ژرف اندیشی درباره ی زندگی است و نه مرگ ؛ و با این خردورزی جدید معطوف به زندگی بود که غرب به دستاوردهای عظیم و شگفت آور مدرنیته رسیده بود و در پیش خود آینده ای بسیار درخشان میدید که با علم و تکنولوژی میتواند با شتابی روزافزون بر مشکلات انسانی خود در این جهان فائق آید.
انسان نو مانند انسان هومر با خواست زندگی و شوق و شور بودن میزیست ،ولی با این تفاوت که دومی بیشتر با غریزه هدایت میشد و اولی قرار بود با اندیشه و خرد زندگی خود را با آگاهی و اراده ی مختار و با شوق پیشرفت هدایت کند. انسان نو،انسانیتش با اندیشه ،خرد،اراده مختار و البته با خواست زندگی و جستجوی حقیقت در واقعیتهای ملموس و عینی پیرامونش تعریف شد.
میشل دومونتین: انسان آزاد ،کسی است که فقط بر طبق خرد زندگی میکند ،با هراس از مرگ هدایت نمیشود . بلکه مستقیما اشتیاق برای خوبیها دارد . بنابراین وی کمتر از همه چیزها به مرگ می اندیشد و عقل او ژرف اندیشی در باب زندگی است.
ولی مگر میشود این بزرگترین تهدید و خطر هستی انسان را ،هر روزه پیرامون خود ببیند و بتواند نبیند؟ بتواند آن را نادیده بگیرد؟
نیچه: اینکه مردمان ابدا نخواهند به مرگ بیاندیشند مرا شاد میکند! بسیار دوست آنم که کاری کنم که صدها بار اندیشه ی زندگی برای آنها خواستنی تر شود.

 آغاز قرن 19:

 آشکار است که جنگ ناگزیر این برخورد عرفی با مرگ را میروبد،مرگ دیگر انکار نخواهد شد.ما مجبور میشویم آن را باور کنیم،مردم واقعا میمیرند،و نه دیگر یکی یکی ،بلکه بسیار،اغلب دهها هزار در یک روز .مرگ دیگر رویدادی تصادفی نیست...
 در دوره ی پس از انقلاب کبیر فرانسه (1789 ) اروپا وارد جنگ 20 ساله ای  با رهبری ناپلئون(نماد جنگ طلبی و خودشیفتگی) میشود . بعد از این دوران حضور مرگ در ادبیات(رمانتیسم ها ) و فلسفه(شوپنهاور) حضوری منفی نبود.
ادبیات و مرگ:
در سال 1818 با انتشار فرانکشتاین مری شلی،ژانر جدیدی در رمان نویسی اروپا به وجود آمد که خود مشتقاتی داشت،یا ژانر های نزدیک به آن که موضوع محوری همه ی آنها هراس از مرگ ،کشتن ،کشته شدن،ارواح و اشباح بود،یعنی ژانر هایی که شامل رمانهای جنایی-پلیسی،خون آشام ها،قتلهای زنجیره ای و یا ماجراهای شرلوک هلمز،رمانهای سیاسی-جنایی،هولناک و آنچه تحت عنوان ادبیات گوتیک در سرتاسر قرن نوزدهم باب شد.
پدیده ای که از ادبیات قرن نوزدهم شروع و به سینمای قرن بیستم رسید و با موضوع موجودات فضایی ،روایت آدمخواران ادامه یافت. هانیبال ،سکوت بره ها،نمونه هایی است که در آنها میل به خشونت ،جنایت و مرگ مرکزیت دارد.
فلسفه و مرگ:
در فلسفه قرن نوزدهم ،پس از جنگ های ناپلئونی در نوشتار هگل و شوپنهاور مرگ بیش از نوشتار دیگران بازنمود یافت.
هگل مرگ را نه تنها در بنیاد دیالکتیک قدرت ،در رابطه ی خدایگان و بنده بلکه در «دیالکتیک عشق » میدانست. و توضیح میداد: مرگ خود عشق است،در مرگ است که عشق مطلق آشکار میگردد.
در جایی دیگر میگوید: "انسانی که اضطراب را حس نکرده باشد نمیداند که جهان طبیعی داده،دشمن اوست و در پی کشتن و نابود کردن اوست و ذاتا از آنکه او را به طور واقعی خشنود کند ناتوان است... او حداکثر میخواهد جهان را اصلاح کند یعنی جزئیات آن را تغییر دهد ... بی آنکه خصائص رذاتی و اساسی ان را دگرگون کند. این انسان در مقام اصلاح طلب ،زیرک و ماهر و حتی همچون مردمی همرنگ جماعت عمل خواهد کرد ولی هرگز انقلابی راستین نخواهد داشت".
رمانتیک ها :
برای آنان مرگ بسیتر جذاب بود و به شکوهمند کردن مرگ میپرداختند. با آثار آنان مرگ و بازنمود های آن بر ادبیات چیره شد.
این همه ستایش مرگ با فلسفه ی هگل ،رمانتیسم و ادبیات گوتیک به قرن 19 سرازیر شد . مرگ و جسد مرده و خون در هنر و ادبیات والایش یافته بود، و مشاهده ی جنایت ،خشونت هیجان انگیز،و هراس از مرگ ،کشتن و کشته شدن برای مولف و خواننده ی رمان های جنایی ،قصه ی قاتلان زنجیره ای و خون آشامها ،لذت بخش بود. تا آنجا که میتوان گفت ادبیات قرن نوزدهم،روایت مرگ زیبا و خشونت شکوهمند است.
زیبایی شناسی شر ، موضوع هنر رمانتیسم ها و ناتورالیست ها شد.
این پدیده که با فاصله ی نه چندان زیاد ،پس از آغاز روشنگری پا به عرصه ی فرهنگ غرب گذاشت ،آن هم پس از عصری که ستایش زندگی و دستیابی به خوبیها و رویگردانی از مرگ محور آن بود ،باید بسیار پرسش انگیز باشد،که پرا اینگونه نگرش را تغییر داد و شکل گیری گفتمان متفاوتی آغاز شد؟ اگر جنگهای گسترده ی ناپلئون ،از پاریس تا مسکو ،آن هم برای سالها ادامه نداشت و آن همه خشونت،کشت و کشتار و ویرانی تجربه نمیشد،کدام عامل میتوانست این تغییر نگرش مدرنیته از زندگی و امید را به خشونت و مرگ توضیح دهد؟
چرا بر خلاف آن نگرش منفی به جنگ و مرگ که پس از جنگ جهانی اول وجود داشت ،در نیمه ی اول قرن نوزدهم و پس از جنگ های ناپلئون آنچه دیده میشد اغلب حکایت از هیجان در برابر مرگ ،لذت از خشونت و مرگ ،و بالاخره عشق به خشونت بود؟
در دوران هومری نیز خشونت با شکوه و قهرمانیگری وجود داشت ولی همراه با شوق زندگی و والایی جلوه گر میشد.
در قرن نوزدهم هیجان مربوط به خود مرگ میشد!.
شوپنهاور1835:
؟؟ نفهمیدم خواست زندگی
شوپنهاور مرگ را هدف نهایی زندگی میدانست و آن را فرشته ی الهام بخش فلسفه مینامید. شوپنهاور با بیان این عبارت ،عقربه ی ساعت فلسفه را به عقب ،به دوران سقراط و افلاطون باز گرداند،عقربه ی ساعتی که میشل دومونتین،اسپینوزا و دکارت به جلو برده و انسان مدرن را از مرگ اندیشی به سوی اندیشه ی زندگی آورده بودند. 
زندگی اکثریت عظیمی مبارزه ی مداوم برای همین هستی است،با این یقین که در پایان از دست خواهد رفت.ولی آنچه آنان را قادر به تحمل این نبرد فرساینده میکند ،چندان عشق به زندگی نیست،بلکه هراس از مرگ گریز ناپذیری است که در پس زمینه ایستاده و در هر لحظه ممکن است به آنها نزدیک شود.
برای شوپنهاور زندگی همواره رنج مداوم بود.او خوشبختی را نبود رنج میدانست و معتقد بود هیچ کس در پایان زندگی خویش اگر با هوشیاری داوری کند و با خود صادق باشد ،آرزو ندارد که زندگی خود را بار دیگر تکرار کند و به سادگی «نابودن» را برمیگزیند. «بنابراین کوتاهی زندگی که این همه برای آن اشک ریخته میشود ممکن است بهترین مشخصه ی زندگی باشد». این همان عقل شرق است که بودا به آن رسیده و شوپنهاور سخت محسور آن بود. با «انکاره خواست» است که که میتوان در به روی اشتیاق و آرزو بست و از رنج خلاصی یافت.
شوپنهاور پیش بینی میکند که عقل ازلی در غرب نه خرد گالیله بلکه عقل شرقی است.

 پایان قرن 19:


طی سالهای 1885 تا پایان قرن اروپا حال و هوایی افسرده داشت گویی در نومیدی احتضار به سر میبرد -آمریکا در دنیای دیگری میزیست- بی آنکه نشانه ای از جنگ ،گرسنگی ،بیماری یا زلزله باشد.
هنر فرد را در انزوا می ستود و با آنچه خرد گریز و رازواره بود می آمیخت.این یکی از دورانهای شگفت انگیزی است که انسان در برابر علم و فن آوری ،آرامش و امنیت و رفاه مقاومت میکند .رفتن به سوی مرگ در این دوران انگار فقط مقاومتی است که با سرشت انسان ،نیازهای روانی او و شاید شکل گیری گفتمانی در ارتباط باشد. انگار همان عواملی که انسان را از آزادی میترساند و میگریزاند ،آنچه را اریک فروم در "گریز از آزادی " به آن پرداخته باید در هدایت انسان  پایان قرن بیستم به سمت مرگ نیز در کار باشد. مثلا هراس از امنیت و رفاه،و وحشت از بیدردی یا نوستالژی قهرمانیگری که انسان خود را برای آن به خطر اندازد! یا دلتنگی برای درد و رنج که باید قهرمانانه آن را تاب بیاورد! یا نیاز به ناکامی و لذت از درد ،همان که انسان را به سمت ریاضت کشی و درد کامی میبرد.
از زمان میشل دومونتین و فرانسیس بیکن "انکار هراس از مرگ" که از زمان افلاطون آموزش داده شده بود با پذیرش آن جایگزین شد.

جنگ جهانی اول:

جنگ های ویرانگر جهانی ذهن انسان غربی را برانگیخت تا خردگریزی و وحشیگری پنهان درونی خود را بار دیگر ببیند؛خشونتی که می پنداشت به مهار خرد ابزاری خود درآورده است. و انسان متمدن لااقل توانسته است میل به پرخاشگری و خشونت به دیگری را ،برای انسان وحشی غارنشین واگذارد! ولی جنگ اول باعث شد انسان واقعیت خود را ببیند.
جنگ جهانی اول بسیاری را درباره ی شکنندگی تمدن اروپا به تعمق واداشت و این اندیشه که این تمدن نیز مانند تمدنهای شکوهمند نینوا،بابل و تخت جمشید میرا است به اذهان رساند.
فروید و هایدگر دو اندیشمند این دوران بودند.
فروید نوشت: "دو چیز در این جنگ حس فریفتارزدایی را در ما برانگیخته است،یکی اخلاق پستی که دولتها از بیرون .. و دیگر سبعیتی که افراد در بالاترین سطوح تمدن انسانی از خود نشان دادند.

جنگ دوم:

آنچه در جریان جنگ اول و سالهای پس از آن مشاهده می شد ،افول خرد و بروز رفتارهای خردگریزی که بالاخره ،در نازیسم و فاشیسم متجلی شد و با شعار زنده باد مرگ به کشتار و ویرانگری ،نژادکشی و کوره های آدم سوزی رسید.ایدئولوژی ای که با رای آزاد توده های مردم و استوار بر خرد عوام برگزیده شد.
چرا باید مرگ را برمیگزیدند؟ از جنگی برآمده بودند و آنگاه بحرانهای رکود و فقر رخ مینمود.در این زمان منجی ای ظهور یافت که نجات و رستگاری را نوید میداد و مردم نه به آزادی و شان انسانی می اندیشیدند و نه به اعتلای فرهنگ و تمدن ،بلکه به پایه ای ترین نیازهای خود برای بقا توجه داشتند.

1950 شاهد انفجار علاقه به مرگ هستیم که بسیاری آن را به تهدید نابودی کامل با بمب هیدروژنی و آزمایشهای اتمی در جو و به دنبال آن جنگ سرد و کشتار ویتنام و..  نسبت میدهند.
"خطر بمب هیدروژنی مردم را وادار کرده است که بفهمند مرگ بار دیگر واقعا با گامهای بلند بر زمین حرکت میکند و نیز اینکه نژاد کشی در زمان ما یک امکان واقعی است و علم فاحشه ایست که با قتل و مرگ به همان آسانی نزدیکی میکند که با سلامتی و زندگی. این مرگ اندیشی همراه هراس بسیار از مرگ بود
.
 جنگ(جهانی اول؟؟؟) انسان غربی را واداشته که نگرش خود را تغییر دهد ،مرگ را ببیند و آن را به جای شایسته ی خود بازگرداند.
ولی جنگ دوم و هراس از بمبی که هیروشیما را به یکباره نابود کرد مرگ را در غرب بار دیگر جابجا کرد .آن را از جای شایسته ی خود که پایان بود ،به جلو آورد.مانند آنچه در شرق رخ داد مرگ از پایان به آغاز آورده شد. . لااقل در پست مدرنیته وسوسه ی مرگ جای انکار آن را گرفت
اکنون پیش بینی شوپنهاور را میبینیم: "شرق به غرب آمده است"
اکنون اپوکالیپس و پایان! اکنون بودیسم،نیروانا،نیندیشیدن یا اندیشیدن یه هیچ.«مهر هفتم» برگمان«ساتیرگون» فلینی،«سالوی» پازولینی و «اینک آخر الزمان» فرانسین کاپولا روایت این اپوکالیپس مدرن در سینما بود که به ایثار تارکوفسکی می رسد.ساموئل بکت  آپوکالیپس مدرن ،بازی انتظار و فقرزدگی و نکبت زندگی مرگبار را روایت میکند؛زندگی زمینی بی معنی شد! و مرگ انسان ،مرگ سوژه و مرگ معنا اعلام شد.


پست مدرنیته:

 پست مدرنیته ،حس پایان یافتگی و آپوکالیپس:
تو گریستی به خاطر شب ،
کنون شب فرا رسیده است .
پس در تاریکی گریه کن  ..
پایان بازی ساموئل بکت
بسیاری (من جمله آن بخشی از مدرنیته که به سوی اندیشه های پست مدرن رفته است )تلاش کرده اند تا هراس از مرگ را که به عنوان واقعیت هستی مدارانه ی انسان بپذیرد و آن را جهان گستر بداند.
انگار بخشی(شاید بخش کوچکی) از جهان غرب به ویژه آن بخشی که از انقلاب کبیر فرانسه به این سو همراه با جنگ و بحرانهای اقتصادی-سیاسی ،دگرگونی های مرزهای جغرافیایی و تغییرات هویت ملی درگیر بوده است؛به موقعیت فروبسته (آپوریای) خویش در برابر مرگ و نابودی رسیده است.این قسمت از غرب نگاهش به انسان در پی بی معناشدگی ،نااندیشندگی ،افول خرد و آپوریای پایان است و بهاضطراب نابودی(Annihibition    anexiety   ( ،ترس از هم فروپاشی(Disintegration fear) رسیده.
غرب غیر اروپایی:
البته غرب به ویژه غرب غیراروپایی که طی دو قرن گذشته به دور از میدان جنگ و فاجعه زیسته و در گستردگی پهناور خود که در پی جهانی شدن شرق و دیگر جوامع کره زمین را فرا گرفته و در راستای آرمانهای مدرنیته و پیشرفت انسان خردورز راه میپیماید
علت:
برخی آغاز این دوران را به «خدا مرده است» نیچه نسبت میدهند ولی بیشتر نگاهشان به  جنگ است،وضعیتی که انسان را در موقعیت نا امنی و تهدید مرگ قرار میدهد،انگار فاجعه برای آنان هر روز تکرار میشود و تمام انرژی زندگی آنان مانند جامعه ی زیر خط فقر ،صرف دفاع از خود در برابر مرگ  و نه  زندگی و لذت از آن میشود .پس ماگزیر فقط به امکان پایان و تباهی می اندیشند. هر روز برای آنان پایان دنیا است!آینده ای ندارند مگر آپوکالیپس.
برخی وجه مشترک بسیاری از نظریه پردازان فرهنگ و فلسفه ی این دوران را در این میدانند که غالبا در مکان فعالیت و زندگی خود یا «بیگانه» بوده اند ،یا لااقل بومی جامعه ای نبوده اند که در می زیسته اند(کامو،بکت،...) و احساس دیده نشدن به مثابه ی یک انسان و غریب و برده بودن و از دست دادن هویت و نابودشدن میکرده اند.
فاجعه ی نابودی اتمی تمامی دو شهر و هراس از نابودی هسته ای انسان غربی را در نیم قرن جنگ سرد و حتی پس از پایان آن به سوی مرگ نگه داشت و در موقعیتی فروبسته و ناگزیر ،با فلسفه ی متناهیت(Finitude) و به انتظار اپوکالیپس.
این انسان مرگ را در همه ی دستاورد های خود تکرار میکند: مرگ سوژه،مرگ مولف، پایان ایدئولوژی، پایان تمدن،پایان تاریخ! به قول هابرماس «فیلسوفان نیز بدرودهای خویش را جشن میگیرند» یکی خود را  پساتحلیلی میداند ،دیگری پساساختارمدار،پسا مارکسیست،انگار همه به پسا –مداری (Post-ism) خود و از «پایان ایدئولوژی» به (End-ism)  رسیده اند.
پایان و مرگی که از داستایوفسکی و کافکا شروع و به بکت و صدای پس از گور ادبیات پسا مدرن رسید.
انسان مدرن نه با ستیز شکوهمند با سرنوشت ،بلکه با شکوهی نکبت بار زندگی میکند.
بکت: نکبت و فقر انسان را با نثری باشکوه روایت میکند. قهرمانان وی انگار از میان خاکروبه های جنگ سر برآورده اند؛همواره به انتظار!  ولی مانند انسان کافکایی با پرسشهایی بی پاسخ مانده ،یرگردان و گمگشته نیست، بلکه چون انسانهایی که میدانند قرار است این تعلیق را بازی کنند! میدانند که همه چیز بی معنا است،همه ی تفسیرها،تاویل ها،داده ها،یافته ها،واژه ها،حقیقت ها! شاید همه چیز معلق است ولی نه سرگردان. آنچه روایت میشود بلاتکلیفی نیست،انتظار است که باید آن را زندگی کنند.