Tuesday, December 29, 2009

consciousness: a very short introduction

به نام خدا
این متن خلاصه ی 6 کتاب "آگاهی" اثر سوزان بلکمور ،ترجمه ی رضا رضایی ،انتشارات فرهنگ معاصر است که کتاب کوتاه و بسیار مفیدی برای شروع مطالعه در این مورد میباشد.
consciousness: a very short introduction
Susan J. Blackmore



به نام خدا
آگاهی "آخرین راز بزرگ علم " نامیده میشود.
سوزان بلکمور روانشناس و استاد ،و نویسنده ی کتاب های ماشین مم ،آگهی ،مکالمه هایی درباره ی آگاهی
در این کتاب این پرسش را مطرح میکند که آیا آگاهی نوعی توهم نیست؟

چرا راز؟
مسئله ی دشوار
اگاهی چیست؟؟
دوگانه باوری
چگونه تحریک میلیاردها نرون سبب ایجادتجربه ی ذهنی ،شخصی و  آگاهانه ی من میشوند؟
چاه ویل  جهان مادی و جهان ذهنی را چگونه میتوان پر کرد؟
این مسئله شکل جدیدی است از همان مسئله ی معروف ذهن و جسم که فیلسوفان بیش از دو هزار سال با آن کلنحار رفته اند.مشکل اینست ک در تجربه ی معمولی انسان ظاهرا دو نوع چیز کاملا متفاوت هست که هیچ راه واضحی برای پیوند دادن آنها وجود ندارد.
در طول تاریخ بیشتر آدمها نوعیدوگانگی را پذیرفته اند:اعتقاد به اینکه اطلا دو قلمرو متفاوت وجود دارد.
ادیان بزگ تقریبا همه به دو قلمرو قائل انددر میان ادیان تنها آیین بودا به ایده ی خود ذاتی ماندگار یا روح قائل نیست.
در قرن هفدهم رنه دکارت نظریه ی دو باورانه را ارائه داد. ایده ی اطلی اینست که ذهن و جسم از دو جنس کاملا متفاوت اند.
 بیشتر فیلسوفان نظریه ی 2 باوری را رد میکنند:
ایدئالیستها ذهن را مبنا میگیرند و ماتریلیست ها ماده را اساس قرار میدهند ،این نظر در بین دانشمندان تمروز بسیار رایجتر است.
ولی پس چگونه مغز مادی که صرفا از چیزهای مادی ساخته شده است میتواند خاستگاه تجربیات آگاهانه باشد؟
این سوال را "مسئله ی دشوار" آگاهی میداند.


*آیا آگاهی جزء یا عنصر اضافه شده ایست که ما آدم ها ،علاوه بر توانایی های ادراک و تفکر و احساس صاحب آن هستیم؟
یا آگاهی جزو ذاتی و لاینفک هستی مخلوقی است که توانایی ادراک و تفکر و احساس را دارد؟

اگر آگاهی عنصر باشد که در طی تکامل به جانداری با ادراک و تفکر و احساس اضافه شده است میتوانیم بپرسیم:
1.      از کی این توانایی را کسب کرده ایم و آیا سایر جاندارن هم آن را دارند؟
2.      چرا صاحب آگاهی هستیم و آگاهی چه سود تکاملی ای داشته است؟ آیا آگاهی برای درک و دریافت زیبایی ،برای خلاقیت یا برای عاشق شدن لازم است ؟.اما قبل از جواب مثبت دادن به این سوال باید مطمئن شوید این اعمال توسط خودآگاهی انجام میشود نه توسط یک سازوکار زرنگ مغز.
3.      در این شرایط میتوان زومبی ها را تصور کرد : موجوداتی که تمام کارهای ما رامیتوانند انجام دهند ولی آگاه نیستند. دو سیستم که از لحاظ کارکردی معادل هم اند ولی یکی اگاه است و دیگری نه.

ولی اگر آگاهی ذاتی فرآیند بغرنج مغز است و از این فرآیند ها منفک نیست
هر مخلوقی که در جریان تکامل دارای هوش و ادراک و حافظه و عواطف شده است لزوما صاحب آگاهی نیز شده است.

تماشاخانه ی ذهن/ تماشاخانه ی دکارتی
طبیعی ترین راه اندیشیدن درباره ی آگاهی احتمالا چنین راهی است.
ذهن شبیه تماشاخانه ایست ،من ایجا درون سرم هستم و دارم از طریق چشمهایم نگاه میکنم. میتوانم صداها ،عواطف رانیز تجربه کنم.میتوانم از تحیلم استفاده کنم و منظره هایی را تداعی کنم طوری که انگار روی پرده ای ذهنا آنها را با چشم درونم ببینم یا با گوش درونم بشنوم.
همه ی اینها "محتوای آگاهی من " هستند و" من" هم تماشاچی کسی هستم که اینها را تجربه میکند.
با اینکه بسیاری از افراد دوگانه باوری دکارت را رد میکنند اما این تصور از اگاهی ناشی از همان طرز فکر است انگار نوعی خط پایان در فعالیتهای مغزی است که بعد از آن به طرز مرموزی چیزها آگاهانه میشوند .
این تصور لاجرم کاذب است زیرا هیچ مرکزی در مغز وجود ندارد که با این تصور انطباق پیدا کند.مغز نوعی سیستم پردازش موازی است که هیچ ستاد فرماندهی مرکزی ندارد.
اطلاعات به حسهایی به حسهای مختلفی در میآیند که در همه جا توزیع میشوند.در کل این فرایند هیچگونه مکان مرکزی وجود ندارد که در آن "من" بنشیند و همچنان که چیزهایی از آگاهیم عبور میکند نمایش را تماشا کند.
هیچ مکانی وجود ندارد که در آن فکرها و ادراکات آگاهانه شوند. هیچ جای واحدی وجود ندارد که تصمیم ها از انجا صادر شوند. برعکس ،قسمت های مختلف مغز هرکدام کار خود را انجام میدهند.
مغز شبیه شبکه ای متداخل است و شباهت چندانی به رایانه های شخصی با پردازنه های مرکزی ندارد،چیزی در مغز حالت تمرکز یافته ندارد.

وحدت آگاهی در مقابل ساختار موازی مغز
ولی از طرفی به نظر میاید که آگاهی انسان دارای وحدت است یعنی اولا در زمان خاص آن چیزهایی که من در آن زمان دارم تجربه میکنم وحدتی دارد. ثانیا به نظر میرسد آگاهی در طی زمان هم وحدتی دارد ،زیرا به نظر میرسد که نوعی پیوستگی از لحظه ای به لحظه ی بعد یا حتی در کل عمر تجربه ی گاهانه وجود دارد. ثالثا این محتویان آگاهانه را یک "من" واحد تجربه میکند.
//پس به نظر میآید تمایزی اساسی میان ساختار مغز و محصول آن"آگاهی" وجود دارد//
مغز انسان
مغز انسان بغرنجترین چیزی است که در عالم معلوم یافت میشود.در مقایسه با نزدیکترین خویشاوندان ما یعنی میمونهای بزرگ،مغز انسان تقریبا 3 برابر است. و بیش از یم میلیارد سلول عصبی دارد.

ذهن های آسیب دبده
غقلت نیمکره ای:
با آسیب سمت راست مغز گاهی اثر بسیار عجیبی حاصل میشود :که آن را غفلت یسویه یا نیمکره ای مینامند
در این حالت بیماران تنها بعضی از توانایی های مشخص را از دست نمیدهند بلکه به نظر میرسد نیمی از جهان را از دست میدهند.فقط این طور نیست مه به سمت راست اتاقی یا شیئی نگاه کنند و چیزی نبینند
بلکه بر عکس ،به نظر میرسدکه در نمییابن که اصلا سکت راستی  وجود دارد.این در رفتار عجیب و غریبشان دیده میشود. مثلا ممکن است تنها غذای سمت راست بشقابشان را بخورند یا تنها سمت راست صورتشان را اصلاح کنند.یا فقط به حرفهای مهمانانی که سمت راستشان منشینند پاسخ دهند.شکل 6 صفحه ی 31
چه اتفاقی میافتد؟خیلی سخت است که بپذیریم تجربه ی انسان ممکن است این طور تکه تکه باشد.ما دوست داریم تصور کنیم که واقعا اگر آسیب دیدیم باز میتوانیم اشتباهات ابلهانه ی خود را تشخیص دهیم و دو نما را به هم وصل کنیم اما واضح است که برای این دسته از آدم ها ،نیمی از جهان به راحتی غیب میشود و هیچ خود آگاه بالاتری وجود ندارد که بتواند بر مشکل غلبه کند.
چنین مورد (همراه با موارد فراموشی)هایی ما را درباره ی استمرار یا پیوستگی آگاهی به فکر فرو میبرد.اگر به هر نوع "خود" ذاتی ؛جان یا روح معتقد باشیم،روبروشدن با این حقایق راحت نخواهد بود.
دیدن بدون دیدن:
لارنس عصب شناسی از آکسفورد تجربه ی حالبی با یکی از بیمارانش داشتاو بیماری داشت که قسمت اولیه کورتکس بینایی خودv1 را از دست داده بود ،و قادر به دیدن اشیا نبود . لارنس راه راه هایی را در جهات مختلف در مقابل او قرار داد و از او خواست رنگ و جهت آنها را بگوید بیمار ابراز کرد که نمیتواند آنها را ببیند اما حدسیات او در 90 % موارد درست از گار در میآمد.لارنس این وضعیت متناقض را کوربینی نامید.
کوربین ها افرادی اند که بینایی عینی دارند اما آگاهی ذهنی ندارند.زومبی های ناقصی که میتوانند ببینند اما کیفیات دیدن ندارند،مین نکته ثابت میکند که آگاهی چیزیست اضافه شده و جدا از کارکردهای مادی بینایی.
محتمل ترین تبیین برای کوربینی این است که چیزی حدود 10 مسیر مجزا و موازی در مغز وجود دارد که سیلان مغزی  اطلاعات بینایی را به عهده دارند. در فرد کوربین مسیر اصلی از میان میرود اما او همچنان از مسیر های فرعی استفاده میکند.

آیا آگاهی ممکن است نسبت به رویدادهای زمان واقع تاحیر داشته باشد؟
این پرسش عجیب از بطن پژوهش های لبیت در آمد و نظریه ی تاخیر نیم ثانیه ای را شکل داد.او تحریکات الکتریکی زمان بندی شده ای را در کورتکس حسی ایجاد میکرد و به این نتیجه رسید که برای اینکه فردی وقتی مثلا کورتکس حسی انگشتانش را تحریک میکند بگوید که لمس شدن انگشتش را احساس میکند به حداقل نیم ثانیه تحریک مداوم احتیاج است و کمتر از آن وارد آگاهی نمیشود.
او نتیجه گرفت که تا آگاهی به بار بیاید نیم ثانیه فعالیت عصبی لازم است. خیلی عجیب است معنیش این است که آگاهی پس از رویداهای جهان واقع میشود و لاجرم برای نشان دادن به جهانی که با سرعت در حال تغییر است به کار نمی آید.
ین جا مه است که دریابیم برای مغر نیم ثانیه چه زمانی است؟
پیام حاصل از تمای واقعی بر روی دست ظرف چند ضدم ثانیه به مغز میرسد و زمان واکنش به نور در حدود یک پنجم ثانیه است.
عجیب مینماید که اگاهی این وسط اینفدر تاخیر داشته باشد.
همهمه ها
در مورد سر و صداهای زمینه همیشه اتفاقی عجیب می افتد.ممکن ایت ناگهان از سرو صدای خفاری توی خیابان آگاه شوید .تا آن لحظه از آن آگاه نبوده اید،اما در آن لحظه به نظر میرسد انگار میتوانید به یاد آورید که تا پیش از آگاه شدنتان چه صدایی بوده است.(یا وقتی ناگهان در مکلمه ای اسم خود را میشنویم)انگار کسی حتی غیر از شما در تمام این مدت این صداها را میشنیده .این تجربه ها آنقدر برای ما آشنا هستند که معمولا از آن غافل میمانیم.
پس چیزهایی وجود دارد که تنها با عطف به ما سبق از آنها آگاه میشویم.
رانندگی ناآگاهانه
هر کس که راننده ی قابلی باشد احتمالا این تجربهی خاص را داشته است .مسیری اشنا را طی میکنید و هنگام رانندگی شروع به فکر کردن دربارهی  چیزی دیگر میکنید .چیزی نمیگذرد که به مقصد میرسید اما رانندگیتان را اصلا به یاد نمیآورید انگار از کل این صفر ناآگاه بوده اید.
کغز شما داشته خودکار عمل میکرده اما شما از ان آگاه نبوده اید.

نظریه های اگاهی
اکثر نظریه های درباب آگاهی در دو دسته جای میگیرند:
یا نظریه های دوباورانه ای اند که به ذهن یا روح یا خود مجزا قائل اند یا شگفتی های فیزیک مدرن را مطرح میکنند.
دوباوری(این ایده که ذهن و جیم از هم جدا هستند). تقریبا تنها نمونه ی مدرن تعبیری است که پوپر و اکلزدر 1970 ارائه داده اند.این دو ازذهنی غیر مادی و خودآگاه سخن میگفتند که از مغز مادی ناآگاه مجزا است.
نظریه های مبتنی بر فیزیک مدرن:
بسیاری به اسن نتیجه رسیده اند  که نظریه های وانتومی در باب آگاهی هیچ کاری نمیکنند جز تعویض یک راز با رازی دیگر.
(صفحه ی 55)

نظریه ای میگورد که آگاهی همه یا هیچ نیست بلکه متناسب با اندازه ی مجموعه های عصبی یا گروههای بزرگی از نورون های متصل به یکدیگر که با هم کار میکنند ،بیشتر میشود .
دو عصب شنای میگویند که آگاهی زمانی پدیدار میشود که گروه های نورونی بزرگی نوعی هسته ی دینامیکی در مغز تشکیل دهند ،به اتصالهایی که حلقه وار بین تالاموس  کورتکس امد و شد دارد.

سوالات ما:
چگونه خواص گونه ای از نورون ها به خواص اگاهی و تجربه ی ذهنی ربط پیدا میکند؟
آیا چیزهایی درون آگاهی ما است و چیزهایی هم نیستند؟

نظریه ی "پیش نویس های چندگانه ی دنت":
 دنت این ایده را که چیزهایی درون آکاهی ما هستند وچیزهایی نیستند را کنار میگذارد. به نظر او مغز تمام مدت دارد توصیف های موازی چندگانه ای از جهان را پردازش میکند  و هیچ کدام از این توصیفها نه درون آگاهی ند و نه بیرون از آن. تنها وقتی این سیستم کاویده میشود یعنی فردی از خود میپرسد که به چیزهایی آگاهی دارد یا به مجبود شود به محرکی پاسخ گوید در این صورت شخص ممکن است نتیجه بگیرد که نسبت به چیز مشخصی آگاهی داشته است ،تا قبل از این لحظه اصلا موصوعیت ندارد که آن چیز درون آگاهی بوده است یا نه.
تاخیر لبیت نیز به این علت رخ میدهد که مدتی طول میکشد تا اطلاعات برای کاوش کلامی دسترس پذیر شود.

کادر:
اکنون از چه چیزی آگاه هستید؟
شاید مطمئن باسید که دقیقا میدانید اکنون چه چیزی درون آگاهیتان است ،اما آیا میدانید؟

کادر صفحه ی 60

توهم بزرگ
آیا آگاهی نوعی توهم است؟
این احتمال خود رابه شکل های گوناگون مینمایاند که شاید ما جدا در اشتباه باشیم.
توهم چیزی نیست که وجود ندااشته باشد بلکه چیزی است که آنچه مینماید نیست.
برای دنبال کردن این ایده باید بدانیم آگاهی چه گونه خود را به ما مینماید ،و بعد ببینیم چرا ممکن است این نمایش توهم آمیز باشد؟
یک وسوسه قوی در مورد آگاهی این است که ذهن را نوعی تماشاخانه تصور کنیم.
دو اینکه تصور کنیم آگاهی نیعی نیرو و قوه است که مابرای هوشمندانه ترین و دشوارترین کارهایی که میکنیم(تفکر خلاق، تصمیم گیری ،حل مسئله)  به آن احتیاج داریم.
دو مورد اول بسیار صحبت کردیم اما :
آیا برای تفکر هوشمندانه به آگاهی احتیاج داریم؟

جا افتادن مسئله
خیلی مواقع آدم ها ابتدا روی مسئله ای تمرکز میکنند و بعد آن را رها میکنندو به چیز دیگری میاندیشند،گاهی بدون هیچ نوع تلاش آگاهانه ای سر وکله ی جواب پیدا مسشودابداع ها و راه حل ها ی مسائل علمی جادووار یا از غیب نمی آیند؛ معمولا اتفاقی که می افتد این است که دانشمند یا مبتکر ساعت ها ،روزها یا سالها با مسئله ی دشواری دست و پنجه نرم میکند. بعد دست برمیدارد و به چیز دیگری فکر میکند،و سپس ناگهان موضوع را در مییابد،سرو کله ی جواب پیدا میشود-لحظه ی سافتم!یافتم ! است انگار قسمتی از ذهن داشته کار میکرده و خودش هم به جواب رسیده.

شم یا شهود:
در زندگی اجتماعی بسیار بغرنج ما دائما از چیزی به نام شم استفاده میکنیم.ما با آم های جدید روبرو میشویم ،قیافه ی آنها را میبینیم و از ظاهر و صدا و رفتارشان خیلی زود قضاوت میکنیم که گرم هستند یا سرد؟ قابل اعتمادند یا مشکوک؟ باهوش هستند یا خرفت؟ اما چگونه؟
شاید نتوانیم همه ی این چیزها و قضاوت ها را به خاطر آوریم یا فرمولهایی که برای اسن پردازش ها استفاده میکنیم را بیان کنیم ؛اما در جایی از مغز ما این ها همه دارد انجام میشود،و در نتیجه ما در نهایت به قضاوتهای قابل اتکایی میرسیم.
تبیین بسیاری از چیزهایی که ما آنها را تصمیم گیری احساسی یا شم و شهود مینامیم همین نوع پردازش ضمنی یا مستمر است. ما نمیدانیم جوابها از کجا می آیند.فقط احساس میکنیم این کار درست است یا احساس میکنیم "میدانیم" چه باید بکنیم. اینها مهارتهای مهمی استکه از آن غافلیم. در طول تاریخ بسیاری از متفکران از عقلانیت در برابر احساسات و عواطف تمجید کرده اند و این قابلیت را دست کم گرفته اند.



دریافت محرک های نهفته :
ادراک زیر آستانه ای پدیده ای واقعی است مثلا اگر واژه ای را خیلی سریع از مقابل نگاه کسی عبور دهیم،طوری که نتواند آن را آگاهانه ببیند،آن واژه همچنان بر واکنش های او تاثیر میگذارند. اگر "river"  به سرعت عبور داده شود و وازه بعدی "bank" به احتمال زیاد شخص این واژه را بهمعنای ساحل خواهد گرفت. این آزمایش و بسیاری آزمایشهای دیگر حای از آن است که ما تمام مدت تحت تاثیر رویدادهای بیشماری هستیم که به آنهاتوجه نداریم. مغز کاردان  ما همه ی این اطلاعات را به صورتهای بسیار بغرنجی پردازش میکند ،ولی ما از آنها چیز چندانی به صورت آگاهانه نمیدانیم.

خود
من کیستم یا چیستم؟
جوابهایی مثل " من جسمم هستم" یا " من مغزم هستمگ قانع کننده نیست زیرا من احساس میکنم که کسی هستم که دارنده ی این جسم و مغز است.اما کیست که احساس میکند درون این مغز میزید و از راه چسم ها به بیرون مینگرد؟ کیست او که انگار این زندگی را سپری میکند و این تجربه ها را میدارد؟
علم نیازی به خود درونی ندارد
درباره ی خود دو دسته نظریه وجود دارد: نظریات اگویی و نظریات بسته ای
نظریه پردازان اگویی میگویند ما واقعا دارای خودهای واحد و پیوسته ای هستیم . این نظریات سعی میکنند ملازم های عصبی خود را بیابند یا خود را بر اساس ساختارهای ماندگار درون مغز توضیح دهند.دوگانه باوری یکی از انواع نظریات پیوسته یا اگویی است. تمام ادیان بزرگ نظریات اگویی سرراستی اندمبتنی بر این فرض که خودهایی وجود دارد که آن را به اسم جان،روح یا آتمان بیان کرده اند. وجود این چنین خودهایی اسا آموزه هایی در باب هویت،زندگی پس از مرگ و مسئولیت اخلاقی است.
نظریه پردازان بسته ای: این نظریه پرازان نام خود را از هیوم گرفته اند،هیوم توصیف کرد که چگونه به تجربه های شخصیش دقت کرده و در پی تجربه کردن "خود" رفته اما کل چیزی که یافته فقط تجربه ها بوده است.دیوید هیوم به این نتیجه رسید که خود یک  چیز واحد نیست بلکه بیشتر شبیه یک "بسته از احساس ها" است.
آیین بودا تنها دینی است که خود را نفی میکند. بودای تاریخی که حدود 2500 سال قبل میزیسته از قرار معلوم بعد از مراقبه ای طولانی در زیر یک درخت به اشراق رسید.بودا اموزه های مذهبی زمان خود را نفی کرد،از جمله خود ذاتی ابدی را و گفت که علت مصایب انسان همان جهل است به خصوص چسبیدن به تصور کاذبی در باب خود ،راه خروح ازمصائب دور ریختن همهی امیال و تعلقاتی است که مدام خود را تجدید میکنند،به این ترتیب اساس تعالیم بودا ، بی خودی است. خود هویت پایداری نیست که زندگی شخص را میزید بلکه فقط اسمی قراردادی است که روی مجموعه ای از اجزا و عناصر گذاشته اند.بودا : "اعمال هستند ،تبعات اعمال هم هستند ،اما شخصی که عمل میکند نیست"
درک یا قبول نظریه ی بسته ای بسیار دشوار است .معنی اش این است که هرگونه تصور را درباره ی  این که شما موجودی هستید که اگاهی و اختیار دارد زندگی این جسم خاص را میزید باید به کلی کنار بگذارید ؛باید بپذیرید که لفظ خود با تمام فایده ای که دارد ناظر به هیچ واقعیتی نیست،بلکه تصور گذرایی که با هر تجربه پدید می آید و بار دیگر محو میشود،توهم استمرار یا پیوستگی بخ این سبب شکل میگیرد که تک تک خودهای موقت با خاطره هایی همراه میشوند که تصور استمرار با پیوستگی به ما میبخشند.

این ایده عجیب است ولی وقتی به پدیده های عجیبتر "خود" که در زیر می آید نگاه میکنیم میارزد که آن را نیز در نظر داشته باشیم.

مغز دو شقه
اگر مغزتان را از وسط نصف کنید چه اتفاقی می افتد؟
در دهه ی 1950 و 1960 این عمل برای کنترل صرع های شدید واقعا انجام میشد.
بعد از این عمل چه اتفاقی میافتاد؟ در کمال شگفتی اتفاق خیلی مهمی نمی افتاد ؛بیماران معالجه میشدند و ظاهرا زندگی عادی داشتند بی آنکه شخصیتشان یا بهره ی هوشی شان یا توانایی کلامیشان عوض شود یا چندان عوض شود.
در اوایل 1960 راجر اسپری و مایکل گازینیکا آزمایشی را طراحی کردند که نتایج مهمی داشت.
سوال این بود: آیا دو نیمکره ی مغز مانند دو انسان مجزا عمل میکنند؟ آیا هر کدام مستقلا دارای آگاهی هستند؟
آزمایش اینگونه بود:فرد مقابل پرده ای که دو چشم وی را از هم جدا میکر مینشست. تصویری را به قسمت راست میدان دید می انداختند . چون تکلم مربوط به نیمکره ی چپ است وی میتوانست چیزی که میبیند را توصیف کند. اما اگر تصویر بر نیمکره ی راست می افتاد دیگر نمیتوانست بگوید که چه دیده است ولی میتوانست با دست شیئ مشابه را از درون کیسه بردارد.
ظاهرا هیچ کدام از نیمکره ها نمیدانستد که نیمکره ی دیگر دارد چه میکند. آیا این باعث میشود که نیمکره ها دو شخص دارا آگاهی باشند؟

در آزمایشی معروف به بیماری که مغزش دو شقه شده بود و نامش پی.اس بود ،یک صحنه ی برف در سمت چث و یک پنجه ی مرغ در سمت راست نشان دادند و از وی خواستند از تصاویری که مقابلش چیده شده تصویر های جور شدنی را بردارد. بیمار با دست چپش یک پارو و با دست راست یک جوجه انتخاب کرد. با توجه به اینکه هر نیمه چه چیزی را میدیده این انتخاب معقول بود اما وقتی از بیمار خواسته شد که دلایل خود را بیان کند او(نیمکره ی چث که تکلم داشت) گفت:
"اوه ساده است،پنجه ی مرغ برای مرغ و برای پاک کردن مرغدانی هم پارو لازم است".
به این صورت نیمکره ی چپ سخنگو از طریق همداستان شدن جهل خود را استتار کرد. این قضیه شاید کمک کند به اینکه چرا بیماران افرادی عادی به نظر میرسند.
اما در عین حال باید ما را با این پرسش درباره ی خودمان نیز مواجه کند : مغز ما شامل تعداد زیادی واحدهای نسبتا مستقل است. بخش کلامی به همه ی چیزهایی که میگذرند دسترسی ندارد ،اما خیلی وقت ها دلایل قانع کننده ای برای اعمال ما اقامه میکند. چه تعداد از این دلایل همداستانی های  قابل قبول هستند و نه دلایل حقیقی؟ آیا میتوانیم بگوییم؟
راجر اسپری ازاین آزمایشها نتجه گرفت که بیمارانش دو هویت آگاه در یک جمجه دارند؛ هرکدام با احساس ها و اختیار خاص خود.برعکس مایکل گازینیگا گفت که فقط نیمکره ی چپ "مترجم " یا "مفسر" دارد و این مترجم یا مفسر است که از زبان استفاده میکند،به اعتقادات نظم و نسق می بخشد و اعمال و نیاتی را به آدمها نسبت میدهد،فقط این نیمکره دارای "آگاهی سطح بالا" است. و نیمکره ی دیگر باهمه ی توانایی ها و مهارت هایش فاقد آگاهی است. طرفداران نظریه ی بسته ای به کلی مسئله را منتفی میسازند: در مغز دو شقه نه یک "خود" است و نه دو "خود"؛تجربه هایی هستند اما کسی نیست که دارنده ی این تجربه ها باشد-مثل من و شما.

هیپنوتیزم مثال دیگری از تجربیات عجیب درباره ی آگاهی است.

 نظریات درباره ی خود:
من کیستم یا چیستم؟
همه ی این پدیده ها مفروضات عادی ما را در مورد وجود یک "خود" آگاه در هر بدن در معرض تردید قرار میدهد . اگر میشود چندین تجربه ی آگاهانه در آن واحد داشت،پس چرا خودمان را واحد و یکپارچه احساس نمیکنیم؟
ویلیام جیمز این مسئله را گیج کننده ترین تجربه ای که روانشناسی باید با آن طرف شود میداند.
جمیز از یک سو آن چه ر نظریه ی جان یا روح مینامد  و نقطه ی مقابل آن و این ایده که "خود" صرفا موجودی خیالی است را نفی میکند.
راه حل خود جیمز نظریه ی ظریفی است که با این سخن معروف او بهتر درک میشود: " فکر خودش متفکر است". او میگوید فکرهای ما نوعی صمیمیت یا انس و الفت به همراه دارند ،و سعی میکند این طور توضیح دهد: در هر زمان شاید نوع خاصی از فکر باشد که بعضی از محتویات سیلان آگاهی را کنار میگذارد اما بعضی دیگر از محتویات را  میگیرد ،به هم وصل میکند و اسمشان را میگذارد "مال من".لحظه ی بعد یک فکر دیگر اینچنینی از راه میرسد ،فکر های قبلی را میگیرد و به خودش میچسباند و نوعی وحئت ایجاد میکند.به گفته ی جیمز ،این ترتیب فکر انگار متفکر است.
ویلیام جیمز با توهم دانستن به طور افراطی خود مخالف است  و همچنان به قدرت و نوعی نیروی شخصی اعتقاد داشت.
سرانجام دنت روشی به کلی متفاوت به دست میدهد.او نه تنها تماشاخانه ی دکارتی را نفی میکند بلکه تماشاچی نمایش را نیز نفی میکند.دنت میگوید که "خود" چیزی است که لازک است توضیحش داد اما به آن صورت که فلان شیئ مادی (یا فلان فرایند مغزی)هستی دارد این خود هستی ندارد .مانند مرکز ثقل در فیزیک ،"خود" نیز نوعی انتزاع مفید است .اصلا دنت آن را "مرکز ثقل روایی" مینامد.زبان ما برای "خود" داستان میبافد،به این ترتیب ما باور میکنیم که علاوه بر بدن واحدمان ،خود درونی واحدی هم هست که آگاهی دارد ،دارای نظر و رای است و تصمیم میگیرد.اما هیچ نوع "خود" درونی ای وجود ندارد.
در نهایت برای اندیشیدن به " خود" گرانبهایمان چند گزینه یدشوار در اختیار داریم:
1.میتوانیم همان که مینماید را دریابیم و فرض کنیم که خود پایدار یا جان و روحی وجود دارد
2.میتوانیم آن را معادل یک نوع فرایند مغزی بدانیم
3.میتوانیم هر هویت پایدار را که مطابق با احساس ما درباره ی وجود یک "خود" باشد را نفی کنیم.
سوزان بلکمور خود راه آخر را توصیه میکند:  اضافه میکند که در زندگی شخصی مشکل است که بتوانیم این طرز تلقی را بپذیریم،یعنی پذیرفتن این نکته که کسی نیست که دارنده ی این تجربه ها باشد.به عبارت دیگر بپذیریم که هر بار که به نظر می آید من وجود دارد این صرفا یک برساخته ی موقت است ،نه آن من مفعولی که به نظر میرسید یک لحظه پیش وجود داشته ،یا یک هفته پیش،یا سال قبل.

اراده ی آگاهانه (اختیار):
دیوید هیوم مسئله ی اختیار را بحث برانگیزترین مسئله ی متافیزیک میداند.
در سال 1985 ،لبیت آزمایش مشهوری را گزارش کرد که هنوز دارند درباره اش بحث میکنند.لبیت این سوال را پرسید:هنگامی که شخصی خودش کچش را میچرخاند چه چیزی این عمل را شروع میکند؟ تصمیم آگاهانه به عمل یا نوعی فرایند مغزی ناآگاه؟
لبیت مطالعه ای را برای این منظور طراحی کرد صفحه ی 113.
به این نتیجه رسید که فرآیندهای مغزی برنامه ریزی کننده ی حرکت بیش از یک سوم ثانیه قبل از آن که شخص میل آگاهانه به حرکت داشته باشد فعالیت خود را شروع می کرده اند.در عالم مغز،این زمان خیلی زیاد است .قبل از آنکه شخص آگاهانه تصمیم به حرکت بگیرد،کلی پردازش عصبی روی داده است.
بحث های زیادی پیرامون یافته های لبیت صورت گرفت.
عده ای این نتیجه را گرفتند که آگاهی آنقدر دیر میرسد که نمیتواند یک عمل ارادی را آغاز کند و از همین رو نمیتواند علت نهایی باشد.همین قضیه نشان میدهد که ما دارای اختیار نیستیم.
عده ای گفتند این آزمایش مبتنی بر این پیش فرض غلط است که گویا دو مجموعه زمانی وجود دارد .زمانی که در آن ها رویداد های مغزی رخ میدهد و زمانی که این مجموعه رویدادها وارد آگاهی میشوند.
لبیت آزمایش دیگری را نیز طراحی کرد: صفحه ی 115
و بر اساس آن نقشی دیگر برای آگاهی طراحی کرد:
 و به این نتیجه رسید که ما اختیار(خواستن آزادانه) نداریم اما "نخواستن آزادانه" داریم. لبیت گفت که این موضوع نتایج مهمی در حوزه ی آزادی و مسئولیت دارد .یعنی با این که ما نمیتوانیم آگاهانه خلق و خوها  یا انگیزه ها و محرک ها را کنترل کنیم ،میتوانیم آگاهانه مانع عملی شدن آنها شویم. مثلا ما را نباید به صرف تخیل میل به کشتن و تجاوز و دزدی مسئول دانست یرا این محرک ها تحت کنترل آگاهانه نیستند-اما میتوان از ما انتظار داشت جلوی خودمان را بگیریم و این کارها را نکنیم. زیرا دارای حق وتوی انتخابی هستیم.

حالت های تغییر یافته ی آگاهی:
شکل صفحه ی 142

تکامل آگاهی:
آیا این درخت آگاه است؟
این سنگ چه طور؟
خفاش بودن چگونه چیزی است؟
کسانی که به وحدت روح قائل اند ،میگویند هر چیزی در عالم آگاه است و هیچ موجود ناآگاهی وجود نداردو آگاهی از آغاز در کار بوده است.
ااگر چند نفر بخواهند م.جودات زنده را از ناآگاهترین ت اآگاه ترین رده بندی کنند ،اتفاق نظر نخواهند داشت.عده ای نوزادان را پایین این رده قرار خواهند داد ،زیرا نوزادان هنوز چیزی نیاموخته اند،اما عده ای هم آنان را بالا قرار خواهند داد زیرا "پتانسیل آموختن " دارند.
برخی شامپانزه را در ته لیست میگذارند زیرا "به ما انسانها شباهت" زیادی دارد.  برخی میگویند ،کلاغ و نهنگ و دلفین "باهوش ترین" و چیز مهم همین هوش است.
آگاهی ممکن است نوعی پدیده ی همه یا هیچ باشد که بعضی موجودات دارای آن هستند و بعضی دیگر نه. دکارت معتقد بود فقط انسانها روح ارند و جانوران"خودکارِ بی احساس" هستند. از طرف دیگر آگاهی ممکن است متغیر پیوسته ای باشد که آن را بعضی ها بیشتر دارند.
برای جواب دادن به این سوال باید نوعی نظریه داشته باشیم درباره ی اینکه کدام توانایی ها و رفتارها دال بر آگاهی هستند و کدام ها نیستند.

-آینه ها ،خودها و ذهن های دیگر:
اینکه جانوری بتواند خود را در آینه ببیند به این معنی است که تصوری از خود دارد.
کدام یک از جانوران میتوانند خودشان را در آیینه بشناسند؟
گربه و سگ و خرگوش و پرنده و ماهی فکر میکنند جانور دیگری در آیینه است.
بعضی از پژوهشگران ذکر میکنند که شامپانزه ها و بعضی میمونهای انسان نما خود را بازشناخته و با صورت خود ور میروند.
انسان از 18 ماهگی به بعداز پس این ازمون بر می آید.

-یک راه دیگر برای وقوف بر خود ،بررسی هوش اجتماعی جانوران است .از جمله اینکه آیا میتوانند تشخیص دهند بقیه هم دارای ذهن هستند یانه:
فریب دادن در اینجا اهمیت مییابد زیرا برای فریب دادن یک نفر دیگر باید به حساب بیاورید که او چه میداند یا چه میخواهد. دیده شده است که شامپانزه ها موقعی که میخواهند غذایی را بقاپند حواس دیگران را پرت میکنند. اما مطالعاتی مسزان بصیرت آنان را مورد تردید قرار داده است: شامپانزه ها به راحتی از انسان طلب خوراکی میکنند. دیده شده است آنان از آزمایشگری مه سطلی روی سر دارد به همان اصرار طلب میکنند که از سایرین .به نظر میرسد که هیچ تصوری ندارند از اینکه بیفایده است اگر از کسی طلب خوراکی کنند که نمیتواند ببیند.نتیجه گیری فعلا این است که شامپانزه ها هیچ نوع نظریه ای درباره ی ذهن ندارند.
-خط فارق دیگر عبارت است از زبان:
از این لحاظ انسانها منحصر به فردند. دراینجا مهم است که میان زبان حقیقی و سایر شکل های ارتباط تمایز قائل شویم.  رقص زنبورها یا آواز پرندگان روش های ارتباطی در زندگی هستند اما این علامت ها و نشانه ها معناهای ثابتی دارند و نمیتوان آنها را تجدبد و ترکیب کرد تا علامت ها و نشانه های جدید ساخت.در زبان حقیقی ،صداها یا علامت های دلبخواهی به صورت های بالقوه و بیشماری ترکیب میشوند تا تعداد باز هم بسیار زیادی معنای ممکن را تولید کنند.
اهمیت قضیه در بحث آگاهی این است :برخی میگویند که افزوده شدن زبان به کلی ذهن ها را دگرگون میکند،اسباب و لوازم آگاهی را به وجود می آورد. از جمله تصور"خود" ، نظریه ی ذهن و توانایی فکر کردن به گذشته و آینده.
اهمیت قضیه در بحث آگاهی است:برخی میگویند که افزوده شدن زبان به کلی ذهن ها را دگرگون میکند،اسباب و لوازم آگاهی را به وجود می آورد،از جمله تصور"خود" ،نظریه ی ذهن، و توانایی فکر کردن به گذشته و آینده. به عبارت دیگر،بدون زبان ،هیچ جانوری نمیتواند آگاه باشد،و چون هی نوع شاهدی از وجود زبان در غیر انسان وجود ندارد پس فقط ما انسانها آگاهی داریم.

کارکرد آگاهی:
اصلا چرا ما آگاه هستیم؟ شاید بگویید چون اگاه هستیم لابد آگاهی خودش داری کارکردی تکاملی است.
برخی معتقدند ایده ی تکامل بهترین ایده ایست که تاکنون به ذهن بشر رسیده است.
آیا آگاهی نوعی سازگاری است؟
دو احتمال دیگر بجز این احتمال نیز وجود دارد:
 آگاهی شاید نوعی محصول جانبی بیفایده باشد.

چندین نظریه درباره ی فواید اگاهی وجود دارد از جمله:
نیکلاس هامفری در 1980 گفته است: به این علت در نیاکان ما آگاهی به وجود آمد که آنها جانورانی بسیار اجتماعی با وابستگی و روابط پیچیده بودند.افاردی که عمل بقیه را بهتر پیشبینی میکردند برتری می یافتند، و بهترین راه برای این پیش بینی کردن و برتری یافتن هم تکوین یک "چشم درونی" و مشاهده ی خودتان است.این بود که توانایی درون نگری تکوین یافت و ما آگاه شدیم.
  
نظریه ی دیگر: آگاهی نوعی سازگاری نیست. نه به این علت که محصول جنبی بی فایده است. بلکه به این علت که از هوش ،ادراک ،تفکر،تصور خود،زبان یا هر توانایی تکامل یافته ی دیگر جدا نیست. بلکه موجودی که همه ی این توانایی ها را داشته باشد به نحوی از انحا آگاه میشود.